۴۵ مطلب با موضوع «یهویی‌ها=)🖨:]» ثبت شده است

هودی قرمز:)

به چشم هات خیره شدم و تو به کتابی که بین دستات گرفته بودی دقیقا ۱۳۶۷ روز گذشته و من هنوز به تو نگاه میکنم و به لب هایی که به ندرت لبخند میزنن،  به دستت که رو چمنه خیره میشم ، کاش میتونستم دستتاتو بگیرم و تا ابد به قفلش نگاه کنم ، کاش میتونستم ولی میدونی که...زندگی با من بد قهر کرده 

هودی آبیت زیادی برای هوای سرد امروز نازکه...آفتاب میتابه اما سرمای امروز اومده که بمونه. کاش میتونستم بدن لاغرتو تو بغلم حل کنم میترسم سرما بخوری. دیروز برای بار هزارم یواشکی گریه کردی...ولی خوشحالم که بارون بارید و کسی نفهمید ، تو باید قوی بمونی تو به من قول دادی ، کاش بارون بودم...

آهنگی که زمزمه میکنی زیادی برای خوندن دردناکه و چشمات زیادی برای گریه نکردن شیشه ای شده عزیزم...زیر درختی نشستیم که هیچ خاطره ای باهاش نداریم...میخوای خاطره های جدید بسازی؟ 

روی چمنا دراز کشیدی و به آسمون نگاه میکنی...داری به من فکر میکنی؟ نمیدونم کاش باهام حرف بزنی...کتاب و میبندی ، منم دراز میکشم...به من نگاه میکنی...داری به من نگاه میکنی؟

موهای کوتاه و چتریای نامرتبت هنوز مثل قبلن...کاش بتونم مرتبشون کنم...از قطره اشکی که از چشمات چکید متنفرم...بلند میشی و لباستو میتکونی و دور و دور تر میشی

وقتی که رفتی کتابتو رو سنگ قبرم جا گذاشتی....

***

هودی آبیتو پوشیدی و از خونه بیرون اومدی ، بدون چتر....هنزفریتو توی گوشت گذاشتی و اهنگو پلی کردی ، مگه نمیدونی من از این کار بدم میاد؟ توجهت باید مال من باشه حتی اگر دیر باشه...

آروم آروم قدم میزنی وقتی همه دارن میدوئن...صورتت هیچ حسی رو منتقل نمیکنه،  کاش میتونستم دستاتو بگیرم و اینقدر تو چشمات خیره شم تا لبخند بزنی...دستاتو توی جیبت فرو میکنی و سرتو پایین میندازی ، چرا با خودت اینکارو میکنی؟ زندگی کن...حتی به جای من

روی نیمکت روی پل میشینی و به آدما خیره میشی آدمایی که انگار هیچ رنگی ندارن و بارونی که می باره کدر ترشون میکنه...این پلو یادته؟ اولین بوسه...به دختر بچه ای که پالتوی قرمز پوشیده خیره میشی...منو یاد هیگانبانای سرخ می ندازه

زمزمه میکنی"هیگانبانا" ، ظاهرا منو خیلی خوب شناختی...آهنگ برای بار دهم پخش میشه و اون بچه هنوز تنها ایستاده و آروم میلرزه...سیگارتو در میاری و روشنش میکنی ، حالا صورتت توی دود محو شده...با این که خیلی قشنگه اما میدونی که ازش متنفرم...کاش سیگار بودم

از جات بلند میشی و میری رو لبه ی پل میشینی و به دختر بچه نگاه میکنی که انگار آروم گریه میکنه و به آدمایی که از بارون فرار میکنن با التماس خیره شده...روبروت می ایستم و به چشمات خیره میشم...و تو به دختر بچه نگاه میکنی

چشماتو میبندی...بازشون میکنی و به من نگاه میکنی

بعد چند سال بالاخره لبخندتو دیدم...دستاتو دور گردنم حلقه کردی

و آمبولانس کسی رو که هودی آبیش حالا قرمز بود با خودش برد

 
دارکلایت

 

2ending

پک عمیقی ب سیگاری که مثل خودم خاکستری شده میزنم، تو سیگار دوست داشتی، ولی نه برای من. الان که نیستی جلومو بگیری، بذار خودم ب حال خودم سیگار بکشم...

فیلتر تموم شده شو زیر پام له میکنم و سمت لبه ی پل میرم. به آبای تموم نشدنی زیر پام خیره میشم. شاید همه اشکای من اینجا جمع شدن. میتونم بی قراری شونو برای اینکه دوباره بهشون برگردم، ببینم. ب دختر بچه و پالتوی قرمزش خیره میشم. شاید آخرین بار باشه که تصویرش تو ذهنم نقش می بنده...

 

این متن از  اینجا و اینجا اومده:)))

و پاراگراف آخر نوشته ی آلاست:)

  • ۱۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰

    از وسط مترو...

    ترجیحا شمرده شمرده و با اهنگ زیر بخوانید:)

    Spring ...

    jeon su yeon

     
     
     
     
        
     
     
     

     

    ~این متن کاملا یهویی و توی پی وی یکی از دوستام نوشته شده~

    عینک گندمو دادم بالا و خودمو پرت کردم توی مترو! یه بغل گنده از کتابای شکسپیر توی دستام بود و عینکم داشت میوفتاد. اوایل بهار بود و هوا هنوز یکم سرد بود...توی مترو بوی عطر های پسرک دست فروش پیچیده بود و من هنوز جایی برای نشستن پیدا نکرده بودم.

    یه صندلی کنارت پیدا کردم.

    شایدم اون صندلی بود که منو پیدا کرد.

    نشستم کنارت تو با اون لبخند عجیب غریب و کک و مک هایی که تا زیر چشمات ادامه داشت نگاهم کردی و گفتی:کمک میخوای؟

    کتابارو دادم بهت و عینک گردمو درست کردم‌. کتاب رومئو و ژولیت رو باز کرده بودی و داشتی میخوندی. هیچی نگفتم...دلم نمیخواست کتابمو ازت بگیرم. به دستات نگاه میکردم که چطوری نرم و لطیف کتابم رو لمس میکردن و ورق میزدن. چند دقیقه ای که گذشت نگاهم کردی. کتابارو پس دادی

    و گفتی:همه ی عشقا مثل اینن؟همینقدر دردناک تموم میشن؟

    تو اینجور کتابهارو قبلا هم خونده بودی. ولی من چیزی درباره ی چطوری تموم شدنه عشق ها نمیدونستم...

    فقط گفتم:نه...بعضی از عشق ها هم خیلی ساده از وسط یک مترو شروع میشن!....

  • ۲۳
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱۰ مهر ۰۰

    فرشته‌ی‌آرزوها~

    ~فرشته ی آرزوها همیشه یه راست آرزوت رو نمیذاره توی دستت عزیزم؛اون گاهی اوقات فقط یه ریزه امید میریزه توی قلبت تا خودت بلند شی و بری دنبال آرزوهات...منم الان ازش انتظار ندارم یه راست کسی که از دست دادی رو بهت برگردونه...من فقط ازش خواستم یه ریزه از اون امیدِ فوق‌العاده ش رو بهت بده،تا خودت بلند شی،بری دنبالش و عشقت‌رو برگردونی:)

    یه تیکه ازون داستانی که هرگز توی کاغذ ننوشتمش:)

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲ مهر ۰۰

    ولی من دوازده سالمه=)

    *توی بیان پرسه میزنم*

    *بیکار و خسته ام*

    کامنت یک بنده خدایی زیر پست یک بنده خدایی:من دوازده سالمه...

    من:عهه! همسن منه!

    *رفتن به وبلاگ اون بنده خدا*

    *رفتن به بخش بیوگرافی‌ش*

    بنده ی خدا:من فلانی م و متولد فلان روز از فلان ماهه سال88م.

    من:

    من:

    من:ودف...پس چجوری من متولد86م....

    *تلنگر*

    ***

    آره خب؛چهارده سالمه...یهویی به خودم اومدم و دیدم چهارده سالمه،شاید بگین مگه میشه ادم سنشو یادش بره؟ ودف؟ 

    خب...حس میکنم از دوازده سالگی به بعد زندگی نکردم،ناخوداگاهمم توی همون دوازده سالگی استپ زده و هی بهم میگه: تو دوازده سالته...دوازده سال! دقیقا از سالِ 98 ...(=

    فقط خواستم بگم؛این دوسالی که گذشت بالاخره به سن کوفتیمون اضافه میشه،پس بیاین هدرش ندیم...هیچ کاری هم که نتونی بکنی...خودتو که میتونی دوست داشته باشی^-^...میتونی که لبخند بزنی!...میتونی که برای هرکسی(فارق از اشنا بودن یا نه)یه پیام خوشحال کننده بدی!...بیاین یکی از اونایی باشیم که وقتی یادش میوفتن بگن:همون مهربونه-همون دوست داشتنیه-همون که عبوس نیست...

    همین:)

     

  • ۳۰
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰

    پاییزِ وانیلی

    تو عاشق پاییز بودی؛من پاییز را دوست نداشتم.

    در اولین روزهای مهر ماه توی اتاقم لابه لای ملحفه های تخت دراز کشیده بودم و خودم را از نورِ آفتابِ پاییزی پنهان کرده بودم که با بغلی از شکلات وانیلی از راه رسیدی...دست هایم را گرفتی و توی خیابان کشیدی...تمام راه غر زدم و تو خندیدی؛مغازه ی قنادی را نشانم دادی و کمی شیرینی خریدی،تمام مدت دست م را محکم فشار میدادی؛مراقبم بودی...

    توی پارک با یکدیگر روی برگ های خشک دویدیم،آن روز بوی وانیل و طعم شیرینی های لطیفه را داشت:)

    با یکدیگر لا به لای علف ها دراز کشیدیم...گفتی پاییز را دوست داری چون سرد است...

    آن روز به خودم آمدم و دیدم پاییز را دوست دارم چون رنگ هایش گرم است...مثل دست هایمان وقتی ان روز توی یکدیگر گره بودند=)

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-