۹ مطلب با موضوع «دستــهایش~» ثبت شده است

همه اینا بخاطر توئه (New ver)

قبل از خواندن این پست؛ مطمئن شوید این پست ( کلیک ) را خوانده اید=)) + توضیحات در پی‌نوشت.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۶ خرداد ۰۲

    ازت متنفرم..

    فریاد عصبانی ای کشید.

    مردمک چشمهایش از شدت عصبانیت میلرزید.

    _گفتم ازت متنفرم. ازینجا برو‌.

    پوزخند زد. دستش را توی جیب شلوارش کرد و به دیوار تکیه داد.

    +:تو ؟ تو هیچ وقت ازم متنفر نمیشی بچه‌جون.

    فریاد دیوانه واری کشید. موهای قهوه ای رنگ حالت دارش را توی مشتش گرفت و داد زد

    _:من ازت متنفرم

    وسط فریاد هایش هق هق کرد

    _:ازت متنفرم که نمیتونم ازت متنفر بشم.

    و بعد با شتاب دوید و از مرد دور شد..

  • ۲۵
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

    فراموشی کذایی..

    "چه اتفاقی افتاد؟ من.. من اینجا چیکار میکنم؟"

    +نگران نباش...یک تصادف کوچولو کردی و اوردیمت بیمارستان.

    "ببخشید...پس چرا پلیس اینجاست؟"

    انگشت لرزونش رو بالا برد و مرد رو به روش رو نشون داد که یونیفرم تنش بود و با اخم نگاهش میکرد.

    +اوه... اون. خب.. نمیشناسی‌ش؟ یعنی..یادت نمیاد؟

    "چی؟ مگه.. ایشونو میشناختم؟"

    رنگ از چهره ی پیر مرد پرید. نگاه نگرانی به سرگرد انداخت.

    سرگرد نگاه سردی به دخترک انداخت.

    _منو..یادت نمیاد؟

    "بهم ربطی داشتیم؟"

    سرگرد؛ مکثی کرد و نفسش رو بیرون داد.

    _نه. هیچ وقت به هم ربطی نداشتیم.

    بعد گفت:من باید برم.. پرواز دارم.

    +به امید دیدار. موفق باشی مرد.

    سرگرد حتی برای بار آخر به دخترک نگاه نکرد.

    دخترک ناخوداگاه دستشو جلو برو تا دست مرد رو بگیره.

    اما اون دیگه دور شده بود.

    دستش به دستهای اون نرسید.

    ***

    از پنجره نگاهی به مرد انداخت که با قدم های کشیده به سمت ماشینش رفت و  سوار اون شد.

    به اشکش اجازه ی ریختن داد و گفت:حق با تو بود هولیستر...نباید میذاشتم اتیشش بیشتر بشه.

    پیر مرد تعجب کرد

    +حافظت..صبر کن ببینم اونو یادته؟

    "البته. مگه میشه عشق رو فراموشش کرد؟"

    +اما... تو گفتی یادت نیست...

    "میدونی..این کارو کردم تا راحت تر بره. دست کم حالا عذاب وجدان نمیگیره. نه؟"

    +خدای من... تو...

    "من هنوزم دوسش دارم... تا اخرین لحظه ی عمرم..."

    .the end

  • ۲۶
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۲۷ دی ۰۰

    رایحه ی وانیل~

    قهوه ی سرد شده ام را به زور قورت دادم.
    هوا ابری نبود اما باد سردی میامد و شمشاد های جلوی مغازه را میرقصاند.
    پشت پیشخوان نشستم و به عکس جولیا خیره شدم...لبخندش باعث شد لبخند بزنم.
    چشمم به کتاب شاهین مالت افتاد. هفته ی گذشته دخترک آن را توی مغازه جا گذاشته بود...
    وقتی یاد این افتادم که چطور چشمهایش پر از اشک شد و از مغازه بیرون رفت لبخندم محو شد.
    با خودم فکر کردم نکند دیگر ان جادویی که باعث میشد مردم با من درد و دل کنند از بین رفته باشد؟ 
    چرا دخترک آنطور پریشان بود و حتی یک کلمه هم حرفی نزد؟ عادت داشتم به درد و دل های صادقانه اش گوش بدهم...
    به همه گوش میدادم.
    فکر کردم که توی یک ماه و نیم گذشته چقدر عوض شده بود.
    اهی کشیدم و بلند شدم تا بروم به گل ها آب بدهم که صدای جیر جیر در کهنه ی مغازه بلند شد.
    با دیدن چهره ی آشنای سرگرد چنان لبخندی زدم که خودش هم تعجب کرد.
    صورتش آن جذبه ی همیشگی را داشت. همان اخم، همان پالتو و همان مدل مو.
    اما...این بار چیزی فرق داشت
    چنان غمی توی چشمهایش بود که امواج منفی آن را حس میکردم.
    بدون هیچ لحنی گفت:کیک...توت فرنگی وانیلی داری پیر مرد؟
    لبخند زدم. از اینکه پیر مرد صدایم میکرد خوشم میامد.
    گفتم:البته! همین دو ساعت پیش رسیده!
    یکی از کیک هارا برداشتم و مشغول بسته بندی شدم.
    سرگردِ اخمو رفت سمت قفسه شمع ها و نگاهی به شمع های عطری و طرح دار گوناگون روی قفسه انداخت و لبخند عجیبی زد. از همان لبخند هایی که هفته ی پیش دخترک تحویلم داده بود. همانقدر محو...همانقدر غریب.
    کیک را روی پیشخوان گذاشتم.
    برای اینکه به خودش بیاید عمدا سرفه کردم.
    سرگرد یکی از شمع های عطری را برداشت و بویید؛ رایحه وانیل.
    بعد به طرفم امد و ان را هم روی پیشخوان گذاشت.
    چشمم به شاهین مالت افتاد و گفتم:اوه! جناب...این کتاب
    شاهین مالت را به او دادم:این رو میشه بدین به ...
    سرگرد نگاهش کرد و وسط حرفم گفت:اون بچه...
    گفتم:آه دقیقا‌.هفته ی قبل اینو جا گذاشت...
    سرگرد اخم ریزی کرد:معمولا خودش رو جا میذاشت ولی کتابشو نه.
    گفتم:درسته‌. فکر کنم رو به راه نبود.
    سرگرد سرش را تکان داد و کتاب را از من گرفت‌.
    انگشت هایش را روی آن کشید و لبخند محوی زد‌.‌..
    دیگر هیچ حرفی نزدیم. نه من و نه او

    سرگرد رفت و من به غم توی چشمها و لبخند عجیب غریبش فکر کردم...
    به اینکه جادوی درد و دل از بین رفته بود یا اینکه درد ها بزرگ تر از آن شده بودند که بشود به زبانشان آورد...؟

  • ۲۰
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۶ دی ۰۰

    به لطف اون:)

    a love story 

    Edordo fainello

    music image
    ~ Farhan

    ‌هوا سرد و ابری بود. اما خبری از بارون و برف نبود...
    آسمون یه بغض نترکیده داشت که باعث میشد صاعقه ها از دل ابرها نعره بکشن و داد بزنن...
    اما بغضش نمیترکید.
    بارونی بلند و کرم رنگم رو برداشتم و روی لباس سفید ساده م پوشیدم.
    چکمه هام رو پام کردم و از ساختمون رفتم بیرون.
    رنگ آسمون بدجوری گرفته بود...نمیشد تشخیص داد صبحه یا غروبه.
    قدم زدن طولانی من به قنادی کهنه ی والر ختم میشد. 
    وقتی رسیدم و در رو باز کردم قیافه ی پیرمرد شاد و خندون باعث شد لبخند کم رنگی بزنم.
    خیلی وقت بود که دیگه از اون لبخند همیشگی ها نمیزدم...ازونایی که چشمام بسته میشد
    پیر مرد پرسید:رو به راهی؟ انگار چیزی شده؟
    اخرین باری که من رو دیده بود؛ یک ماه و سیزده روز قبل اینطوری نبودم.
    یک ماه و سیزده روز قبل هودی های رنگی میپوشیدم، لبخند خرگوشی میزدم و موهام رو با کش های فسفری میبستم.
    یک ماه و سیزده روز پیش هنوز بزرگ نشده بودم.
    الان بزرگ شدم. الان خیلی چیزارو فهمیدم...به لطف اون
    سی ثانیه طول کشید تا به خودم اومدم و گفتم:آه...آره من خوبم!
    اون سی ثانیه رو صرف زور زدن کردم...برای اینکه بتونم "من خوبم" که یک دروغ محض بود رو طبیعی ادا کنم.
    آخرش هم صورتم کج و کوله شد و صدام لرزید‌.
    من خوب نبودم.
    پیر مرد گفت:خب...اومدی سری بزنی یا خریدی چیزی داری؟
    دلم بابت لبخند هایی که به من میزد سوخت...قبلا چقدر لبخندهاش رو دوست داشتم.
    گفتم:خب...هردو
    نشستم پشت میز و کتابم رو در اوردم
    پرسید:اینجا و کتاب خوندن؟ کتابفروشی ای که پاتوقت بود چی؟
    راستش رو بخواین میخواستم حقیقت رو بگم. بگم که اونجا؛ در لابه لای اون قفسه ها کلمات و لبخند هایی گم شده ن که هنوزم اونجا سرگردونن...
    میخواستم بگم که اگه برم اونجا دیگه برنمیگردم. تا ابد همونجا با همون کلمات و لبخند ها میمونم...تا ابد با تَوهم های شیرین‌م سعی میکنم اون کلمات رو تصور کنم که دوباره از دهن اون بیرون میان و دوباره نفس مخملی‌ش پشت گوشم ارومم میکنه.
    اما نگفتم. فقط گفتم:این هم تجربه ای میشه...
    سرم رو توی کتاب شاهین مالت فرو کردم و سعی کردم افکار پیچ در پیچم رو بیرون بریزم و روی معماهای حل نشده تمرکز کنم.
    تقریبا موفق شدم. من نفر اول کلاس مدیتیشن و یوگا بودم.
    همه چیز نسبتا خوب بود تا اینکه بوی آشنای کیک توت فرنگی و وانیل به مشامم رسید.
    به لطف اون و خاطرات دردناک و قشنگش تمام زحماتم بر باد فنا رفت. همه ی خاطراتی که با کیک توت فرنگی و اون داشتم طوری از جلوی چشمم رد شد که سرم گیج رفت.
    پیر مرد با لبخند کیک رو روی میز گذاشت و گفت:بیا دخترجون! یادمه ازینا خیلی دوست داشتی!
    لب هایم را به هم فشار دادم تا گریه نکنم.
    اشک توی چشمهام حلقه زد و تصویر پیر مرد محو شد. 
    پیر مرد با نگرانی گفت:خوبی؟ چیشد؟
    سعی کردم حرف بزنم:هیچی...فکر...فکر کنم باید برم.
    قبل از اینکه هق هق م به اسمون برسه کیفم رو قاپیدم و از قنادی والر بیرون رفتم.
    هوا نم داشت...صاعقه نعره کشید و به یک باره انگار که اسمون سوراخ شده باشه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.
    نفس عمیقی کشیدم؛ خیالم راحت شد که چتر نداشتم.
    بارون صورتم رو خیس کرد...
    و من به اشکهام اجازه دادم روی صورتم غلط بزنن و گرماشون رو با دونه های سرد بارون شریک بشن...
    ولی....اون روز شاهین مالت رو فراموش کردم...
    کتابی که از من خوش شانس تر بود‌.

     

    ***

    پ.ن:قنادی والر رو یادتونه؟ اینجا همونجا بود.

    پ.ن۲:انتشار در اینده هام خراب شده...

    پ.ن۳:من این متن هامو خیلی دوست دارم...همشون میرن توی بخش دستهآیش(=

  • ۲۲
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۳ دی ۰۰

    لا به لای قفسه ها :)

    توی کتابفروشی ‌ام نشسته بودم و به عودی که میسوخت نگاه میکردم.
    هوای بیرون طوفانی بود.
    اینجا همیشه همین بود. طوفان و باد و باران...انگار اسمان از وقتی که دیگر برایش لالایی نخواندند با همه قهر کرده بود.
    برق قطع شده بود و سیستم گرمایشی به کل از کار افتاده بود و حتی بخار نفس هایم را میدیدم.
    صدای زنگوله های بالای در را که شنیدم سرم را از روی کتاب "گودال‌ها" بلند کردم و قیافه ی اشنای دخترک را دیدم.
    اولش لبخندی به پهنای اقیانوس زدم و داد کشیدم: چه عجببب! دلم برات تنگ شده بود! یه ماهه سر نزدی به این کتابا!
    اما بعد که سرش را بلند کرد و قیافه اش را دیدم نفسم بند امد.
    هیچ لباس گرمی تنش نبود،نوک بینی اش قرمز بود که نمیدانم بابت گریه بود یا سرما،چشمهایش گود افتاده بود و مژه هایش هنوز خیس بود.
    رنگش پریده بود و گونه های گلبهی رنگش به رنگ گچ شده بود.
    با صدای گرفته و ارامی گفت:یا‌.
    بعد سعی کرد لبخندی تحویلم بدهد.
    راستش را بخواهید اصلا شبیه لبخند نبود.
    گفتم:سرده ها..برقم قطعه نور کمه...
    گفت:مهم نیست. دیگه فرصتی پیش نمیاد.
    تقریبا نشنیده بودم...پرسیدم :چی؟ نشنیدم.
    هیچی نگفت و فقط لابه لای قفسه های کتاب محو شد.
    همیشه گوشه ای در انتهای مغازه مینشست و کتاب هایش را ورق میزد. روزی یک ساعت ... گاهی دوساعت.
    دوماهی میشد که عجیب شده بود.
    یک ماه گذشته هم که اصلا نیامده بود اینجا.
    دخترک رفت انتهای مغازه و ساعت های متوالی تنها چیزی که باعث میشد مطمئن شوم هنوز انجاست صدای ورق زدن کتاب بود.

    ‌***

    نزدیک غروب شده بود. نگران بودم که سرما نخورد...توی ان نور کم و هوای سرد هنوز هم داشت کتاب میخواند.
    همین که خواستم بلند شوم تا بروم و صدایش کنم زنگوله های اویز دوباره بصدا در امد.
    پارکت جیر جیر کرد و سرگرد بدخلق و با جذبه ی محل وارد مغازه ام شد.
    حقیقتا وقتی دیدمش هول کردم. 
    کت پشمی سیاهی به تنش بود...همان اخم معروفش و طوری که ادم را نگاه میکرد...خدایا !!!
    خواستم چیزی بگویم اما بدون توجه به من به سمت انتهای مغازه رفت.
    با خودم گفتم یعنی ان کنج کوچک و سرد نفرین شده که امروز دو نفر بدون هیچ حرفی به انجا رفته اند؟
    کنجکاوی ام دیگر اجازه نداد بنشینم و دست روی دست بگذارم.
    بلند شدم و ارام ارام از پشت قفسه ها نگاه کردم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.
    دخترک کز کرده بود.از سرما میلرزید، اشکهایش صورتش را خیس کرده بود و توی همان نور کم هم میدیدم که چگونه چشمهایش سرخ شده است. انجا برای خواندن کتاب زیادی سرد و تاریک بود.
    سرگرد بدخلق با قدم های کشیده اش به سمت دخترک رفت؛ هر قدمی که برمیداشت پارکت ها جیر جیر میکرد. اما نمیدانم چرا ان لحظه حس کردم چه صدای دلنشینی میدهند!..
    صحنه ای که دیدم دور از تصورم بود...خیلی دور تر از تخیلی ترین افکارم! با این حال حس عشقی که آن لحظه حس کردم باعث شد گرمای محبت را ببینم که در میان قفسه های کتاب شعله ور میشد.
    سرگرد بدخلق که فکر میکردم بویی از احساس نبرده؛ کت پشمی اش را در آورد و آن را روی شانه های لرزان و نحیف دخترک گذاشت.
    بعد سرگرد خم شد و چیزی در گوش دخترک زمزمه کرد...
    بخار نفس هایش را دیدم که توی هوا محو شد...من نشنیدم ؛ اما کلماتش از جنس معجزه بودند...میتوانم قسم بخورم که ان کلمه ها تا ابد لا به لای این قفسه ها ماندگار شدند.
    دخترک نگاه متعجبی به مرد انداخت.
    سرگرد لبخند گرمی زد و دستهایش را روی شانه های دخترک گذاشت 
    نمیدانم جادوی دست هایش بود یا جادوی نفس هایش؛اما هر چه که بود دخترک هم لبخند زد ...
    مطمئنم که ان لبخند ها هنوز هم توی این کتابفروشی پرسه میزنند و لا به لای این پارکت ها خانه کرده اند:)

    ***

    پ.ن:الان از یک زاویه دیگه پست همه‌چیز،همه‌کس،همه‌جا رو خوندین")

    پ.ن۲:برخی از اشخاص و اماکن در کتاب ها پید میشوند:)

    پ.ن۳:این یهویی نوشت ها دارن خیلی زیاد میشن...خوشتون میاد؟ یا بیشتر همون داستان های آموزنده ی کشیش رو تعریف کنم؟:)

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱ دی ۰۰

    قنادی‌والر:)

    این پست رو خیلی دوست دارم...برای همین دوباره ستارشو روشن کردم:")

    あなたは私のカップケーキです。

    ***

    من توی قنادی کهنه و خلوت‌م نشسته بودم که دیدمش؛اون روز مثل همیشه مغازه بوی وانیل و توت فرنگیِ روی کیک ها و کاغذ کاهی هایی که توشون شکلاتای سفت می‌ریختن رو میداد.
    هوای بیرون سرد بود و شیشه ها بخار داشتن؛لبه ی پنجره ها برفی که خیلی سریع میبارید و همین ده دقیقه پیش شروع شده بود نشسته بود و بوی قهوه ای که برای خودم درست کرده بودم پشت میزم پیچیده بود که یکهو درِ چوبی رو باز کرد و اومد تو؛رسما هیچی لباس گرم تنش نبود...یه تیشرت ازادِ سفید رنگ و شلوار گشادی که قهوه ای روشن بود؛موهاش تا بین کتف هاش بود و روشون برف نشسته بود،نوک بینی ش قرمز بود و سعی داشت با نفس هاش دستای سفید و ظریفش رو که حالا یخ زده بود گرم کنه.
    صدامو صاف کردم که برگشت و چشم تو چشم شدیم؛لب هاش میلرزید و سردش بود.پرسیدم:خوبی؟وسط راهت خوردی به برف؟
    دخترک عطسه کوتاهی کرد و لبخندی زد:اوه...آره؛میتونم اینجا باشم تا بیان دنبالم؟هشداره طوفان دادن...برم بیرون میمیرم!
    لبخند گشادی زدم:البته! توی این هفته تو اولین مشتری منی...اینجا خیلی تنهام.
    دخترک نگاهی به دیوار های چوبی کرد:اینجا...اینجا....محشره!
    خندیدم:محشر تر هم میشه.
    و بعد گرامافون کوچکم را روشن کردم و یک اهنگ کلاسیک قدیمی گذاشتم؛همانی که وقتی با جولیا آشنا شده بودم باهم گوش میدادیم.
    دخترک محو و مبهوت دوری توی مغازه ام زد و گفت:وای خدایا! مثل تو قصه هاست...این اهنگ،میز های چوبی،بوی قهوه ای که میاد،این پاکت های کاغذی و این کیک های توت فرنگی وانیلی!
    از اینکه انقدر خوشش آمده بود خوشحال شدم:میتونی هر روز بیای اینجا!
    لبخندی زد و بلافاصله جدی شد:آخ...ممکنه تلفن‌تون رو بهم قرض بدین؟باید زنگ بزنم.
    رفت پشت قفسه های چوبیِ شمع ها تا با تلفن تماس بگیرد...صدایش را شنیدم که میگفت:اوه اولیور.‌.خواهش میکنم بابا خودت بیا!اوه نه سرگرد رو چیکار داری؟اصلا پیاده میام! چی؟ نه... بهش زنگ نزننن....
    و بعد تلفن را نا امیدانه سر جایش گذاشت و خواست برگردد که شانه اش محکم به قفسه خورد و شمعی که طرح اژدهایی چینی داشت افتاد و نصف شد.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

    همه اینا بخاطر توئه . . .

     

    Dernière Dance 
    indila
    Magic Spirit

    حتما با این اهنگ بخونیدش.

    توی تاریکی راهروهای مترو قدم میزنم...

    همه چیز توی هاله ای از سیاهی فرو رفته و هوا مرطوب و عجیب غریبه.

    صدای بارون شدیدی که بیرون میباره بلند تر از چیزیه که بشه نادیدش گرفت...خیلی بلند تر

    سرم رو انداختم پایین و بالا رو نگاه نمیکنم...میدونی عزیزم...میترسم

    میترسم یک نفرو شبیه تو ببینم:)

    یادت بیوفتم و ازین هم بدتر بشم...بدتر از این...

    بوی اشنای چرخ دستی عطر فروشی رو میشنوم...صدای چرخ های چرخ دستی کهنه که روی کفپوش سالن کشیده میشه گوشهامو میخراشه.

    قدم هامو تند تر میکنم و توی راهرو های پیچ در پیچ مترو میپیچم..میترسم...میترسم عطر سرد و اشنای تورو هم بین بقیه بو هاش داشته باشه...

    از چرخ دستی عطر فروش دور میشم..نفس راحتی میکشم و سعی میکنم جلوی اشکهامو بگیرم؛همه اینا بخاطر توئه عزیزم...بخاطر تو

    برق بابت طوفان شدید قطعه و نور گرفته ای که از پنجره های راهرو ها میاد زیادی دلگیره...هنوز شب نشده اما ابر های  سیاهه زیادی توی اسمون جا خشک کردن و گریه میکنن...

    شاید به حال من‌..شاید به حال تو...

    اشکهام روی گونه م خشک میشن و من ادامه میدم...قدم میزنم و قدم میزنم...فقط میخوام از ادمها دور باشم...

    میترسم...میترسم یاد تو بیوفتم عزیزم...

    بوی عجیبی توی بینی م میپیچه...

    وحشت زده سرم رو تکون میدم تا شاید این توهم وحشتناک تموم بشه...

    این بوی توئه...

    عطر تو...

    سرد و تلخ و بی روحه...نفسم میگیره...میترسم سرم رو بالا بیارم.

    سعی میکنم از کنار سایه ای که بوی تورو میده رد شم...

    گونه م رو نیشگون میگیرم...ارزو میکنم همه ی این بوهای اشنا توهم باشه...توهم هایی که از قلب نفهم من بیرون میان و توی شیار های مغزم نفوذ میکنن.

    سایه ی سیاه مچ دستم رو میگیره و به طرف خودش میکشونه...قلبم تیر میکشه و زانوهام سست میشن

    صدای سرد و خش دار اشنایی توی راهرو میپیچه و میپرسه:خودتی...بچه؟

    صورتم داغ میشه و گز گز میکنه...دستهام یخ میزنه و مچ دستم...همونجایی که بین انگشتات گیر کرده آتیش میگیره...

    هیچی نمیگم...نفسم به زور درمیاد و انگار تموم قوا م رو از دست دادم...فقط صدای قلبم رو میشنوم که وحشیانه به قفسه ی سینه م لگد میزنه و داره از جاش کنده میشه...

    جرئت نمیکنم سرم رو بالا بیارم و توی حفره ی چشماش نگاه کنم...میترسم...میترسم جادوی وحشتناکش دوباره قلبم رو ذوب و منطقم رو کور کنه...

    صدای بم و خش دار سایه دوباره بلند میشه:حق داری نخوای منو ببینی...میدونم ازم متنفری بچه جون...

    مچ دستم رو ول میکنه و با قدم های کشیده‌ش ازم دور میشه...

    ناباورانه بهش نگاه میکنم که چطور انقدر سرد و بی روح تنهام میذاره و میره...صدای بی‌روحش توی گوشم پژواک میشه که میگه: میدونم ازم متنفری بچه جون...

    زانوهام دیگه تحمل نمیکنن...روی زمین میوفتم و اشکهای سوزناک و اتیشنم روی صورتم راه میوفتن،با دستام اشکهامو میپوشونم...اشکهام از گردنم پایین میرن و خیسش میکنن

    بغضی که مدتها خفه ش میکردم میشکنه و صدای هق هق‌م توی راهروی تاریک و سرد مترو میپیچه...

    قلبم تیر میکشه و قفسه ی سینه م رو برق میگیره...

    صدای رعد و برق بلند میشه.

    دلم میخواد فریاد بزنم و لعنتت کنم...اما نمیتونم...هنوزم...دوستت دارم

    ولی تو...

    چطوری تونستی به این نتیجه برسی که ازت متنفر شدم؟...

    من ترکت نکردم عزیزم...اونی که رفت تو بودی...

    تو بودی که متنفر شدی...

    شایدم عاشق شدی و رفتی؟...

    به مچ دستم نگاه میکنم...میارمش بالا و لبهامو بهش میچسبونم...

    بوی دستهاتو میده...جادوی دستات...آه

    قلبم همچنان تیر میکشه و سرم درد میگیره

    زیر لب زمزمه میکنم:ولی...من...دوستت دارم عزیزم...

    اما تو دور تر از اونی هستی که صدامو بشنوی...دور تر از همه ی موجودات دنیا

    دورترین دورِ زندگی من...

    تو همون کابوسی هستی که به حقیقته من پیوست‌:) . . .

  • ۲۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    همه‌چیز،همه‌کس،همه‌جا

    کتابش را ورق زد

    ساعت‌ها بی‌دلیل توی کتابفروشی کهنه ی شهر نشسته بود

    هوا سرد بود...انجا برای خواندن کتاب زیادی تاریک بود.

    اما انقدر از همه چیز

    همه کس

    همه جا

    بیزار بود که به سرما و سکوت انجا پناه برده بود

    زنگوله های در بصدا در امدند.

    قطره ی اشک دیگری روی کاغذ کاهی کتاب افتاد

    صدای جیر جیر پارکت های کهنه ی مغازه بلند شد

    نزدیک تر...و نزدیک تر...

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۶ آذر ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-