ولی هیچ وقت اهمیت لمس کردن رو نفهمیدم؛لمس کردن اون رو

تا وقتی که دیگه از دستش دادم:') 

پس اگه اینو تماشا میکنین،اگه می تونین؛

لمسش کنید...

لمسش کنید...

لمسش کنید...

five feet apart-

 

 

 

روزی روزگاری مرد ثروتمندی به همراه همسرش در عمارتی زندگی میکرد..

همسر مرد همیشه از او متنفر بود و فقط به خاطر ثروت و اموال مرد با او ازدواج کرده بود...

روزی مرد به همسرش گفت:ای زن!ما با گذشت زمان پیر و فرسوده شده ایم...وقتش نشده که به فکر فرزندی باشیم؟

زن که میدانست اگر فرزندی بدنیا بیاورد ثروت همسرش به فرزندش میرسد گفت:آه ای مرد...ما نمیتوانیم فرزند بدنیا بیاوریم چرا که من نمیتوانم از او مراقبت کنم...من توانش را ندارم که نوزادی را تر و خشک کرده و اب و نان بدهم!

مرد تعجب کرد و بعد از مدتی تامل گفت:پس چطور است فرزندی از یتیم خانه بیاوریم که بزرگ شده باشد...و با او زندگی کنیم!

زن هرچقدر پافشاری کرد نتیجه ای نگرفت مرد مصمم بود که فرزند داشته باشد

پس زن تصمیم عجیبی گرفت...به همسرش گفت تمام اموالش را بنام او بزند‌‌‌..گفت که مهریه ش را میخواهد!

مرد با اکراه قبول کرد اما گفت ماه بعد این کار را میکند...همه ی خویشاوندان مرد از کار او عصبانی شدند و با او قطع ارتباط کردند...انها میدانستند که زن شیطانی این مرد چه فکری در سر دارد!

مرد به خاطر اینکه خانواده اش را بسیار دوست داشت مجبور شد تا بخشی از مالش را که شامل دو ویلا و مقداری پول بود به مادرش بدهد تا مادرش از او راضی شود...

زن که از این عمل عصبانی شده بود به این نتیجه رسید که بهتر است از شر مرد خلاص شود...ورنه بقیه اموالش را هم به مادر و برادرانش میداد و چیزی برای زن باقی نمی ماند...

-:زن چه کرد؟

زن صبر کرد...بعد از یک ماه درست شبی که مرد تمام اموالش را بنام زن زد جسدش را در حیاط پشتی خانه اش پیدا کردند...

-:زن مرد را کشتتت!؟

از لحاظ قانون...خیر اما در واقع بانی مرگ مرد زن بود!

-:واضح تر توضیح دهید ای کشیش!

اهم...خب مرد دید که رفتار همه با او سرد شده...او از جمع خانواده ش طرد شده بود و همسرش هم در خانه خودش با او همچون سنگ برخورد میکرد...مرد گرسنه بود...زن غذا نمی پخت و به او طعنه میزد...مرد عشق میخواست!اما زن مدام به میهمانی های آنچنانی میرفت...زن طوری رفتار میکرد که انگار مرد وجود ندارد...

-:بعدش چه شد؟

مرد خسته شد...خسته از نامهربانی...خسته از نبودن محبت و عشق...خسته از زندگی؛

پس وقتی که مهر زنش را داد خودش را مسموم کرد...و مرد

-:به همین سادگی!؟

انقدر ها هم ساده نبود...فرض کن هیچکس تورا در زندگی ت نمیخواست...انگار که نباید وجود داشته باشی؛فرض کن همیشه در زمان و مکان اشتباه باشی،چه میکنی؟

-:قطعا میمیرم!

قطعا میمیری...!

محبت...حتی اگر چیز کوچکی مثل یک بوسه و یا آغوشی گرم باشد..انسان را از نا امیدی ها رها میسازد...گاهی اگر به دوستان خود بی دلیل کادو بدهیم باعث میشویم احساس ارزشمند بودن بکنند‌..

کافیست شاخه گلی را برای عزیز ترین کسانتان بفرستید...بدون شک انها را خوشحال خواهد کرد...!

-مهربانی را اگر قسمت کنیم/من یقین دارم به ما هم میرسد:)

-ادمی گر ایستد بر بام عشق/دست هایش تا خدا هم میرسد

 

بیایید مهربان باشیم...بی دلیل به اطرافیانمان لبخندی از جنس گل هدیه بدهیم و یکدیگر را دوست بداریم...چرا که انسان بدون محبت از حیوانات پست تر است...