نشستن. ایستادن. راه رفتن. نفس کشیدن
عمر را بدون زندگی میگذراند‌...
بخشی از وجودش نبود.
نگاه هایش سرد و رفتارش گیج کننده بود.
احساس تنهایی میکرد...
قلبش ناقص بود‌. و بیاد نمیاورد کی یا کجا ان را از دست داده‌
فقط میدانست که نیست...
تا اینکه او را دید‌.
در اولین نگاه چقدر آشنا بود‌..
صدایش.. وجودش.. دستهایش.. لبخند هایش.. چشمهایش.. ارامشی را به او میداد که هیچکس هرگز به او نداده بود.
احساس کرد آن تیکه ی وجودش که گم شده را
این مرد میتواند به او باز گرداند...
وقتی دیگران دیدند
به او خندیدند. معقول نبود.. واقعی نبود‌‌.. از نظر انها عشقی بود که وجود نداشت.
دخترک خمید..
دیگر به کسی نگفت.
کسی هم نفهمید
که دخترک بیاد داشت.. روزی که روی نوک پنجه پا ایستاد و گونه ی اورا بوسید...
روزی که او لبخند زد...
هیچکس
خال روی گونه ی مرد را با ان نگاه ندید.
تناسخی که انهارا از هم دور کرد...
انقدر دور
که دیگر کسی باور نداشت
که زمانی..
عشقی..
وجود داشته است...