اون زیادی خسته و سردرگمه. تموم وجودش رو مجبور میکنه به'فلان' فکر نکنن. ولی یه تیکه ی کوچیک.. شاید یک میلی‌متری از مغزش از دستور سر پیچی میکنه. تموم وجودش طوری رفتار میکنن انگار 'فلان' وجود نداره. ولی افکار خطخطی توی مغزش فقط 'فلان' هستن. لبریز از اون. حتی خود مغزه هم نمیدونه چرا داره به 'فلان' فکر میکنه. 

اون انقدر درگیره که بدون اضافه کردن عسل کره ی بادوم زمینی رو توی دهنش میذاره و درحالی که صورتش از تلخی ش جمع شده به 'فلان' فکر میکنه. اون سر و ته از تخت اویزون میشه تا خون بیشتری به مغزش برسه ؛ ولی افکار بیشتری توی سرش میریزن و سرگیجه میگیره.

اون رمانای کلاسیکش رو زیر بغلش میزنه و درحالی که فقط یک پیرهن حریر تنشه راهی خیابون میشه. قطرات بارون شونه هاشو خیس میکنه و اون کتابای قدیمیشو لمس میکنه. اون هنوز هم به 'فلان' فکر میکنه. درحالی که یک بغل کتاب داره و میدوئه یکهویی همه افکارش از دستش در میره. 'فلان' توی تموم وجودش پخش میشه و تا میاد دوباره 'فلان' ذو بندازه بیرون ؛ 'فلان' توی تموم وجودش رسوخ میکنه.

اون تموم وجودش رو مجبور میکنه. ولی مغزش رو نمیتونه خفه کنه‌..

کی گفته قلب از مغز زبون نفهم تره؟ 

قلب اون خفه خون گرفته.. و حالا این مغزشه که دیوونش میکنه.