امروز از همان اولین روز سال هاییست که هرگز دلت نمیخاهد داشته باشی.
همه چیز کسل کننده و خیلی سریع اتفاق میوفتد. ماما میگوید که نباید آبمیوه بخوریم. بابا میاید و یک لیوان ابمیوه به من میدهد و میگوید باید ان را بخوری.
و من نمیتوانم به حرف هیچکدامشان بکنم. تنها راه نجاتم این است که لیوان را چپه کنم. ابمیوه ها همه جای اتاق پخش شوند و لای انگشت های پایم را چسبوک کنند. و بعد ابمیوه را نه خورده باشم و نه نخورده باشم.
این کار عاقلانه نیست. اما تنها راه است.
به لیوان نگاه میکنم. نه جرئت خوردن ان را دارم و نه ریختن ان را.
جلد کتاب قدیمی م که بارها ان را خوانده ام زیر نور لامپ میدرخشد. تلوزیون برنامه ای درباره چیز هایی که هیچکس دوست ندارد بداند پخش میکند و ماما و بابا توی اشپزخانه مشغولند.
و من؛ انقدر احساسات متزلزلی درون وجودم دارم که هر لحظه ممکن است گریه کنم.