با پاهای برهنه ت روی سنگ های خیس و سرد کنار رود خونه قدم میزدی...
حتی ماهی ها و آبشارِ اینجا هم که توی چشمات نگاه میکردن غمِ توش رو می‌دیدن و غصه دار میشدن....
از من چه توقعی داشتی؟:)
بهت گفته بودم مراقب باش سرما نخوری‌.‌..حتی باد هم وقتی بدن بیحال و سردت رو میدید اروم تر میوزید و دلش میخواست ای کاش گرم میبود و خودشو توی بغلت جا میداد و گرمت میکرد..‌
از من چه توقعی داشتی؟:)‌
قلب پر از غم‌ت زیادی سنگین بود...
حتی پرستو ها با دیدنت دلشون میسوخت و ارزو میکردن ای کاش میتونستن اون غم هارو با خودشون به دور ترین مرداب دنیا ببرن تا راحت ترت کنن....
از من چه توقعی داشتی؟:)
سردرگمی هات وقتی دستات رو توی موهات فرو میبردی و فریاد میکشیدی دل ماه رو تیکه تیکه میکرد
طوری که آرزو میکرد ای کاش میتونست تورو که از خود ماه هم درخشان تر بودی تو آغوشش بگیره تا شاید اروم تر بشی...
از من چه توقعی داشتی؟:)

حالا دیگه اینجا نیستی...
ماهی ها برای دیدن هیچکس روی آب نمیان.
ماه نمیخنده.
درخت نفس نمیکشه.
پرستو بر نمیگرده‌.
حتی این آبشار کوفتی هم دلش نمیخواد من رو بدون تو ببینه.‌..
دونه دونه مولکول های اکسیژن اینجا برای این که توی بغلت جا بشن دلتنگ‌ن...
از من چه توقعی داری؟:)
حتی گلدون سنبل‌ی که با دستای خودت کاشتی‌ش از غصه ی اینکه دیگه با اون انگشتا نوازشش نمیکنی خشک شده...
وقتی که کل این دنیا رو از بودنت محروم کردی..‌.
از من چه توقعی داشتی...؟ ادامه دادن؟


میدونی؛قراره همین امشب سر زده شام مهمونت باشم...
دیگه‌... هیچ وقت ازین آبشار برنمیگردم:)