۴۵ مطلب با موضوع «یهویی‌ها=)🖨:]» ثبت شده است

همه اینا بخاطر توئه (New ver)

قبل از خواندن این پست؛ مطمئن شوید این پست ( کلیک ) را خوانده اید=)) + توضیحات در پی‌نوشت.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۶ خرداد ۰۲

    قرار نبود ستاره ی اینجا روشن بشه، ولی سلام.

    هنوزم یادش بود ، دوم مارس ، ساعت چهار صبح و هوای سرد نشویل که بخار نفس هاشونو توی آبی تیره ی آسمون حل میکرد. بارون میبارید و جسّه ی نحیف هیرا بعد از فرار از دست مامورین سی‌آی‌اِی  درحالی که از سرما میلرزید بهش چسبیده بود ، انقدر نزدیک که عطر سرد و ملیحش ریه هاش رو پر کرده بود. دستش رو دور شونه ی پسر انداخته بود و به چشمهای آرومش که خواب بودن و بخار نفس هاش زل زده بود. اون شب با خودش گفت " وای ، شبیه ستاره هاست. " بعد هم بدون اینکه قصد لعنتی خودش رو بدونه لبهاش رو به لبهای ا‌ون رسونده بود و بجای سه ماهی که از دور بهش نگاه کرده بود اون رو بوسید. با بخاطر آوردن چشمهای کهربایی و گرد شده ی پسر وقتی از خواب پریده بود و اون رو دیده بود که میبوسش پوزخند زد. کلت براقش رو که توی سیاهی شب میدرخشید بالا گرفت ، همیشه توی نشونه گیری حرفه ای بود و حالا هدفش درست دو متر اونطرف تر ، روبه روش ایستاده بود. وسط سینه ی سفید و درخشان پسر کوچکتر که زیر بارون خیس شده بود، قلب پاکش. 
    پسر با چشمهای بی‌گناه و متحیر بهش خیره شده بود ، واقعا شبیه ستاره ها بود، خصوصا وقتی اینطور مظلوم نگاهش میکرد. لب زد " هی..هیونگ، شوخی می..میکنی؟ " صورت زیباش درهم گره خورده بود و ترسیده تر از هروقتی بنظر میرسید. اشکهای درشتش از گونه هاش سر خوردن. با بی رحمی انگشت اشاره ش رو به ماشه کشید و بی تفاوت گفت " من جدیم هیرا " 
    " چطور؟! " پسر کوچکتر با صدای لرزون فریاد زد، اما اون فقط شونه بالا انداخت. 
    " تو گفتی .. گفتی .. گفتی عاشق منی! "
    " هنوزم هستم عزیزم "
    " خفه شو! " حالا از شدت گریه هق هق میکرد. زانوهای لرزونش دیگه توان ایستاده نگه داشتنش رد نداشتن.
    " مجبورم قشنگم. مجبورم، ولی بدون که عاشقتم. "
    " تو میخوای من رو بکشی! " چشمهاش وحشتناک بنظر میرسیدن. شبیه بچه هایی که مادرشون رو کشته‌ن و دیوونه شدن. 
    " خب اره.این ماموریت منه. "
    کلت رو پایین گرفت و نوازشش کرد ، با قدم های خونسرد و کشیده ش به طرف پسر کوچکتر رفت و دستش رو روی شونه ش که از یقه ی پاره ی لباسش بیرون اومده بود گذاشت " ولی دلیل نمیشه دوستت نداشته باشم. " 
    پسرک دستش رو پس زد و سعی کرد هولش بده ، دو دستی به سینه ش کوبید و داد زد " نمیخام بشنوم " 
    " ولی دوستت دارم. "
    " نمیخام!! " حالا اشکهاش تموم صورتش رو پوشونده بود و صورت بی حس مرد رو به روش اذیتش میکرد.
    " عاشقتم. " لبخند سردی زد، پسرک با مشت به قفسه ی سینه ش کوبید " برو گمشو! "
    یقه ی کهنه ی پسرک رو گرفت و اون رو جلو کشید ، وای. چقدر بوی بدنش رو دوست داشت. اون رو دیوونه میکرد. توی گوشش پچ زد " دوستت دارم. "
    پسرک گریه کرد. اروم لاله ی گوشش رو بوسید و لبهاشو روی صورت پسرک تکون داد ، تا وقتی که به لبهاش رسید. شیرین و لطیف. آروم بوسیدش، خیلی آروم. اما پسرک حریص تر از این حرفها بود، دستهاش رو قاب فک مرد کرد و لبهاش رو عمیقا بوسید. عمیق و طولانی ، انگار که آخرین بار بود. مرد هم همونطور که یک دستش روی خط فک پسرک میرقصید با دست چپش کلت براقش رو آروم بالا برد و ثانیه ی بعد ؛ صدای شلیک سکوت سنگینِ شب بندر رو شکست و چیزی نموند جز کفش های ورنی مشکی پر از لکه های خون و چشمهای کهربایی هیرا که از ترس باز مونده بود؛ و جسدِ اون، مامور مخفی سیا که قبل از اتمام ماموریتش خودکشی کرده بود.

    پی‌نوشت: دلم برای اینجا خیلی وقتا تنگ میشه.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۱۹ اسفند ۰۱

    دوستت نداشته باشم.

    دوست داشتنت در وجودم ، طبیعی تر از زرد شدن برگها در پاییز‌است. در سرشتم تنیده شده و چون ماهی که برون از آب نفس کشیدنش ممکن نیست ؛ بدون فکرت وجود نخواهم داشت. تو روشن تر از خورشید ، هر صبح در من طلوع میکنی و پیش از نور مآه ، این فکر توست که شب هایم را روشن می‌دارد. موهایت ، دستهایت ، چشمهایت به هنگام خندیدن ، پلک های ظریف و مژه های خمیده ات ؛ تو ، تو.. و تو... 
    و چطور.. چطور وقتی این چنین با هر لحظه زندگی‌م آمیخته ای ، در من این توانایی را میبینی که دوستت نداشته باشم؟ چطور میتوانی چنین فکر کنی.. وقتی در هر حالت به زیبایی الهه ی خورشید میدرخشی و قلبم را ، هرلحظه بیش از پیش روشن و گرم و گرم و گرم تر میکنی...

  • ۲۶
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۷ آذر ۰۱

    اگر این همه نفرت بینمان نبود...

    صورتت ، درست مثل اولین باری که تورا دیدم ، ماه را میماند. 
    رنگ پریده و درخشان ؛ با دو حفره طلایی رنگ و تو خالی، چشمهایت.
    موهایت هنوز حالت دار و طلایی هستند ، هنوز چند لاخی از انها دور و بر سرت معلق میمانند و هنوز شبیه به پرتو های خورشیدند.
    لبهایت...
    لبهایت...
    لبهایت...
    ای کاش ، ای کاش این همه درد و رنج بینمان نبود. کاش اینهمه نفرت مانعم نمیشد و کاش میتوانستم هنوز دوستت داشته باشم ، آن وقت قول میدادم هرگز لبهایم از تماس با فک و چانه‌ات ؛ خسته نشوند.

    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۷ شهریور ۰۱

    از‌جنس رنگ..

    با استخوان هایی از جنس رنگ
    در دشت های سبز
    درکنارت میدوم 
    دستهایمان تا ابد در هم 
    و عشقمان تا همیشه پایدار میماند
    گرمای اغوشت ، همچون نور مرا در خود حل میکند
    انگشتانم میان موهایت، بی وقفه میرقصند
    چشمهایم را تا ابد به نگاهت گره میزنم
    اسمان بالای سرمان را ابی میکشم
    باد را همبازی لباست میکنم
    در قابی که هرگز واقعی نخواهد بود 
    من و تو را ، ما میکنم 
    منی که استخوان های زمخت دارد
    قلموهارا میشوید
    رنگ انگشت هایش را پاک میکند
    قرص هایش را با جرعه ای اب مینوشد
    و دریچه ای بر خیال داشتنِ دستهایت 
     بر روی دیوار نصب‌میکند

  • ۳۲
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

    خالی از احساس - (نویسنده: اپیفانی خاکستریِ من > )

    پلک میزنم ، نگاه میکنم
    نفس هامو میشمرم و ادم هاییو میبینم با زندگی های متفاوت.
    هربار دلسرد تر میشم ، وقتی میبینم ناکافی ام وقتی میبینم از بین زندگی هایی بیشمار روحم وارد بدن دختری گوشه گیر و بی اعتماد به نفس شده . میگن ادمها میتونن‌ بخندن درحالی که درد زیادی دارن ، ولی به نظرم ادمها اگر درد زیادی داشته باشن اونقدر اولویت دارن که دلیلی برای لبخند زدن نداشته باشن . چشم ها احساسات رو منتقل میکنن ، گوش ها میشنون و بینی مارو به درک بیشتری از محیط میرسونه ، ادمها لمس میشن و با لب هاشون میبوسن ، شاید عشق رو اینجوری انتقال میدن ؛ شاید عشق رو با هدیه ها و لمس ها انتقال میدن ، من هیچوقت عشق رو احساس نکردم . احساس عشق برای من کوتاه ترین احساس تا به امروز بوده . وقتی به ادمها درمورد مشکلاتت میگی ، هرکدوم بر اساس زندگی و تجربه های خودشون حرفی میزنن چون هرکس صلیب خودش رو به دوش میکشه ، ولی گاهی وقت ها بعضی انسان ها درد رو احساس کردن و گاه به صلیب دیگران هم اویخته شدن . اما هربار که توی خیابون قدم میزنم یا صفحه ی گوشی رو لمس میکنم ، فرقی نداره صلیب و درد های ادمها چقدر متفاوته من حتی ظاهری مرده دارم . روزهارو نمییشمرم و هر روز شکسته تر از روز قبل بلند میشم ، ادمها میگن افسرده شدم ولی من خود افسردگی هستم . مزه ها ناآشنا شدن و لب هایی خشک از بی ابی ، لمس های کم و کوچیک اونقدر که لمس ها ناشنا شدن ، صدای زنگ و حرف های انسان های نااشنا لالایی ای که هرروز و هرشب میشنوم و چشم هایی که دیگه احساسی رو منتقل نمیکنن ، و روحی که عشق رو در خاطراتی بلند به فراموشی سپرده است .

  • ۲۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱

    برای همیشه چهارده ساله ...

    song:jesus wept -sia

    هوا سرده ، اسمون خاکستری تیرست و باد برگهای مرده ی روی‌زمین رو این طرف و اون طرف میکشه.

    شاید اون هم مثل من امید واهی ای برای زنده شدنشون داره ..

    شاید اونم داره تموم سعیشو میکنه تا اونا دوباره سبز و شاد بشن؟

    موهای کوتاهم رو پشت گوشم میدم. دامن مشکی‌م توی باد به رقص درمیاد و چتر توی دستم سعی میکنه با باد پرواز کنه.

    از جمعیت سیاه پوشی که اینجا ایستادن ..

    من تنها کسی هستم که اینقدر گریه کردم .

    من تنها کسی م که دلم برای جسدت میسوزه .. تنها کسی م که با دیدن این جمعیت احساس ناراحتی میکنم!

    تویی که اینهمه خویشاند داری، اینهمه ادم برای اینکه عزادارت باشن.

    ولی تو پر از درد و تنهایی بودی ..

  • ۳۲
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۱۷ تیر ۰۱

    فرار میکنی؟

    من برای با تو بودن از همه فرار کردم ...

    حالا تو از من فرار میکنی :) ؟

  • ۲۸
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۳ تیر ۰۱

    ۱.متن هایی که از عمق موسیقی‌های بیکلام بیرون کشیده شد

    میدانی که من سکوت را به هزار حرف ترجیح میدهم ؟
    لطفا از چشم هایم هزاران بار 'دوستت دارم' را بخوان :)

     

    میدانی؟ هرچقدر فکر میکنم .. احساسی که به تو دارم 'دوست داشتن' نیست ...
    میدانی که واژه ها هرگز نمیتوانند احساس میان سینه ام را توصیف کنند ... ؟

     

    من هرگز نمیتوانم واژه هایی مانند 'غرق شدن' را در وصف احساسم میان بازوانت به کار ببرم ..
    اقیانوس کجا و
    عمق اغوشت کجا :))

     

    من هرگز چیزی بنام "عشق" را درک نمیکردم.
    لیک .. چشمهای تو ..

    song:Lonely Waltz

  • ۱۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۱ خرداد ۰۱

    آغوشی از جنس مرگ ..

    ساعت چهار و پونزده دقیقه ی ظهره. یه زمستون دیگه و یه یکشنبه ی دیگه. این بار بدون تو.
    دکتر صندلی‌ش رو با صدای گوشخراشی تکون میده. دستهای چروکیده و پیرش رو تکیه گاه چونه‌ش میکنه و به چشمهام زل میزنه‌؛ پنجاه و یک ثانیه بدون هیچ حرفی میگذره.
    تک سرفه ای میکنه 'روند درمانت ..'
    نا امیدانه آه میکشه 'نشون میده هنوز کار داریم باهم.. '
    پوزخند میزنم ..  باد سرد شیشه رو میلرزونه و دکتر میگه ' هفته پیش فرار کردی .. کجا بودی؟ '
    با بی میلی تمام جوابش رو زمزمه میکنم'پیش اون بودم'
    دکتر پف میکشه . دستهاشو روی پیشونی‌ش میذاره و شقیقه هاشو ماساژ میده'اون کیه؟'
    اون تویی .. و هیچ دکتری باورش نمیکنه.

  • ۲۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۷ خرداد ۰۱
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-