ساعت پنج از خواب بیدار میشم ، همه جا سرد و تاریکه و استخونام از سرما میلرزن ، من از پنجره به بیرون خیره میشم و یه ربع ، نیم ساعت ، چهل و پنج دقیقه ، یک ساعت تموم به هزارتا چیز پیچیده ی زندگیم فکر میکنم.
اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:)) هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پختون کنه! ( یکمی شوخه:دی) از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوشکنید==) و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-