"چه اتفاقی افتاد؟ من.. من اینجا چیکار میکنم؟"
+نگران نباش...یک تصادف کوچولو کردی و اوردیمت بیمارستان.
"ببخشید...پس چرا پلیس اینجاست؟"
انگشت لرزونش رو بالا برد و مرد رو به روش رو نشون داد که یونیفرم تنش بود و با اخم نگاهش میکرد.
+اوه... اون. خب.. نمیشناسیش؟ یعنی..یادت نمیاد؟
"چی؟ مگه.. ایشونو میشناختم؟"
رنگ از چهره ی پیر مرد پرید. نگاه نگرانی به سرگرد انداخت.
سرگرد نگاه سردی به دخترک انداخت.
_منو..یادت نمیاد؟
"بهم ربطی داشتیم؟"
سرگرد؛ مکثی کرد و نفسش رو بیرون داد.
_نه. هیچ وقت به هم ربطی نداشتیم.
بعد گفت:من باید برم.. پرواز دارم.
+به امید دیدار. موفق باشی مرد.
سرگرد حتی برای بار آخر به دخترک نگاه نکرد.
دخترک ناخوداگاه دستشو جلو برو تا دست مرد رو بگیره.
اما اون دیگه دور شده بود.
دستش به دستهای اون نرسید.
***
از پنجره نگاهی به مرد انداخت که با قدم های کشیده به سمت ماشینش رفت و سوار اون شد.
به اشکش اجازه ی ریختن داد و گفت:حق با تو بود هولیستر...نباید میذاشتم اتیشش بیشتر بشه.
پیر مرد تعجب کرد
+حافظت..صبر کن ببینم اونو یادته؟
"البته. مگه میشه عشق رو فراموشش کرد؟"
+اما... تو گفتی یادت نیست...
"میدونی..این کارو کردم تا راحت تر بره. دست کم حالا عذاب وجدان نمیگیره. نه؟"
+خدای من... تو...
"من هنوزم دوسش دارم... تا اخرین لحظه ی عمرم..."
.the end
باد گفت:این احمقانهست! من دلم نمیخواد فقط بچرخم و بچرخم و بچرخم! من دلم نمیخواد فقط سرد باشم و سرد کنم و سرد کنم! من میخوام ادم باشم!
خدا نگاهش کرد. لبخندی زد و گفت:اون رو میبینی؟
من را نشان داد.
باد سرش را تکان داد:میبینمش.
خدا گفت:اون آرزو داره جای تو باشه...
باد تعجب کرد:اخه چرا؟ ادم بودن که خیلی بهتره.
خدا خندید. افکار باد کوچک بود.
گفت:ادم ها حاضرن سرگردون بچرخن،بچرخن،بچرخن. دیوونه وار سرد باشن،سرد کنن،سرد کنن. ولی لابه لای موهای عشقشون برقصن،برقصن،برقصن...
ولی اگه از من بپرسن هزاران سال زندگی اشرافی یا، یک ثانیه؛ فقط یک ثانیه با تو بودن و بعدش مردن؟
من تورو انتخاب میکنم.
روی تختم بپر بپر میکنم و بالاخره دستم به بالاترین قفسه ی کتابخونه م میرسه(قدم اصلا کوتاه نیست.) گرد و خاکی که میریزه پایین چشمامو میسوزونه ولی باعث نمیشه تسلیم بشم.
پامو میذارم روی طبقه ی سوم و از قفسه ها اویزون میشم. سعی میکنم یک کاغذ A4 بردارم. دستم به دفترچه ی کوچیک بنفشم میخوره و میوفته پایین.
روی تختم سقوط میکنم و خم میشم تا توی دفترچه رو نگاه کنم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم به خودم نخندم. نقاشی هایی که کشیدمو نگاه میکنم و از هرکدومش ۷۲۸۲ تا چیز غلط پیدا میکنم. از زاویه فک تا لب ها و چشمهای کجxD : |
صفحه هارو یکی یکی رد میکنم تا میرسم به صفحه ی "لیست خرید هام(رویایی)"
خنده م جاش رو به لبخند میده.
خودکار مشکی م رو برمیدارم و هر هفت گزینه ی خرید هامو تیک میزنم. و جلوش مینویسم(انجام شد)
کلاسور A5 برای اسکرپ بوکم
استیکر کیوت
چسب واشی طرحدار
استیک نوت فانتزی
عکس D:
دفتر طراحی
به این فکر میکنم که الان اون یکی من که اینارو ارزو کرده بهم افتخار میکنه یا نه؟ و بعد تصورش میکنم درحالی که یه لبخند گنده داره و هر پنج تا چالگونه ش زده بیرون که میگه:وای!تو خریدیشون!
و من میگم:اره بابا تازه کجاشو دیدی!
و اون میپره توی بغلم و میگه:تو یه ابر قهرمانی! ایول!
و منم خودمو بغل میکنم و میگم:قابلتو نداشت...اینم یک جایزه ی کوچولوئه برای تموم سختی هایی که کشیدی و دووم اوردی.
چرت و پرت هایی از طرف یک کشیش خسته که بهتر است به انها اهمیت ندهید:)
~بشدت پیشنهادی~
(:you are my little flower
____________________________________________________
پشت این دیوار های شیشه ای میشینم و بهت نگاه میکنم.
تو لبخند میزنی،
دستهاتو تکون میدی،
زیر لب آهنگ مورد علاقه م رو زمزمه میکنی
و روزمره ترین کارهات رو انجام میدی.
موهای حالت دارن روی پیشونیت رو پوشونده؛
میدونی عزیزم...اون موها نقطه ضعف منن
دستت رو زیر چونت میذاری و نیم رخ بی نقصت رو به رخ میکشی
دستم رو از پشت شیشه ها روی صورتت میکشم...
تو ...از جنس نور ماهی.
به مجسمه ی فرشته ی نگهبان گفتم:وقتی ادم بودی آرزوت چی بود؟
مجسمه آه کشید:آرزو داشتم که همه ی جادوی دنیا مال من باشه
آه کشید وگفت:کاش ارزوم اون نبود..اونطوری شاید زندگی میکردم...
صدای خش دار پیر زن قصه گو بلند شد:پس توهم زندگی نکردی؟
مجسمه گردن سنگیش رو تکون داد:نه.
گفتم:آخه چطور ممکنه؟ وقتی ادم ارزو داشته باشه یعنی بخاطر رسیدن به ارزوش زندگی میکنه و این خیلی خوبه!
پیر زن گفت:نه دختر جون..بخاطر رسیدن به آرزو زندگی کردن که زندگی نیست.
گفتم:ولی هرکدوم از ما بدنیا اومدیم تا به یک چیزی برسیم..برای ارزوهامون.
کشیش از اون طرف کلیسا خندید:اینطور فکر میکنی؟
پیر زن گفت:بذار برات یک داستان بگم تا بفهمی..
و بعد صداش توی کلیسا پیچید و من رو به عمق داستانش کشوند.