۱۰ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

کریس و جونا

روی نیمکت های چوبی ای که پر از پیچک بودن نشسته بودم. باد خنکی میوزید و موهایم را تکان میداد.

خسته-

صدای جیرینگ جیرینگ آشنای کوله ی پر از خرت و پرت پیر زن قصه گو به گوشم خورد. 

سرم را بالا گرفتم و دیدمش. اون هم به من نگاه میکرد.

از قیافه اش میشد فهمید که حال و روزم را میداند‌

روی اولین نیمکت نشست و آه بلندی کشید.

ارام گفت: کارما..

نگاهم کرد. چشمهایش میدرخشید

_:یه قصه دارم که به دردت میخوره..

و همین که لبهایش را تکان داد من توی داستان کهنه اش کشیده شدم..

 

روی صندلی کهنه ی چوبی ام نشستم و به اتش درون شومینه نگاه کردم. نوه هایم و دوستانشان که از مدرسه جادوگری‌شان بازگشته بودند با سر و صدا وارد خانه شدند.

_: عمه جوزفین!

_:مامان بزرگ!

نگاهی به چهار کودک کنجکاو و پر جنب و جوش انداختم. 

همگی شان یک راست سراغ من امدند.از نگاه هایشان میشد فهمید که چقدر سوال در ذهنشان دارند.

_:ماما بزرگ.. شما داستان کریس و جونا رو میدونین؟

_:میشه برامون تعریف کنین؟

_:توروخدا

_:اره اره

کلبه کوچکم پر از همهمه شد. دستهای چروکیده ام را بالا بردم و گفتم: اروم تر! یه روح نفرینی ۱۸۰ ساله نمیتونه اینهمه صدارو تحمل کنه!

بچه ها ساکت شدند.

صدایم را صاف کردم: اون داستان رو.. اره فکر کنم یادمه

بچه ها به وجد امدند.

ان داستان را به خوبی یادم بود.

***

سالها پیش قبل از اینکه بمیرم و به روح سرگردان و ضعیفی تبدیل بشم توی مدرسه ی جادوگری درس میخواندم.

یکی از هم گروهی های من جونا نام داشت. پسر زیبا و معصومی بود. چشمهایش درست شبیه جد بزرگش آبی رنگ بود و قدرت مخصوصش آب بود‌. توی گروه گریفیندور از همه سر تر بود‌.

در آن سوی ماجرا کریس از نوادگان مالفوی بود‌. و البته که مثل اجدادش نبود‌. اما امون از حرف مردم! اسمی که بد در رفته بود درست شدنی نبود.

کریس سالها عاشق جونا بود. هرکاری میکرد که خودش رو به جونا نزدیک تر کنه. اما جونا هربار از اون فرار میکرد‌.

جونا از کریس متنفر بود. حقیقتا اون هم فکر میکرد این پسر یک مرگ خوار شرور و نامرده‌.

سه سال تموم به همین روال گذشت. کم کم هم جونا کاسه صبرش پر شد و هم کریس.

جونا همیشه دربرابر کریس خودخواه و مغرورانه رفتار میکرد‌. به احساسات اون محل نمیداد و اصلا برایش مهم نبود که کریس چه حالی میشود وقتی با او اینگونه رفتار میشود‌.

قلب کریس بارها شکست و ناراحت شد؛ اما امیدوار بود و از جونا دست نمیکشید.

از اون طرف کریس هم مدام پاپیچ جونا میشد. شب تا صبح و صبح تا شب برای اون گل های طلسم شده و کادو میفرستاد‌. همیشه سعی داشت به اون نزدیک بشه و خودش رو توی قلب اون جا کنه. و جونا متنفر بود از اینکه دیگران درباره ی یک گریفیندوری که با یک اسلیدرینی دوست بود صحبت کنن.

در اخر یک روز جونا تصمیم خودش رو گرفت‌‌. با اینکه اهلش نبود اما دست به جادوی سیاه زد.

کریس هم همین کار رو کرد. همیشه دلش میخاست جونا عاشقش باشه. و دلش نمیخواست جونا رو طلسم عشق یا همچین چیزی بکنه

اما در نهایت عشق اون رو کور کرد...

_: بعدش چیشد ؟

صدای جیغ جیغی نوه ام مرا از جاپراند.

+:بعدش..

بعدش یک روز جونا توی غذای کریس معجونی ریخت که اون رو نسبت به جونا دلسرد و بی احساس کنه‌. درست عین حسی که جونا به کریس داشت.

و همون روز کریس توی نوشیدنی جونا معجون عشق ریخت. معجونی که باعث میشد جونا عاشق کریس بشه. درست مثل حسی که کریس به جونا داشت.

مکث کردم..

میتونین تصور کنین که بعدش چی شد.. ؟

این کارما بود.

کارما.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱

    میدونی؟

    میدونی..؟

    من هنوز امید دارم به اینکه یه روز حالمون خوب میشه.

    حتی اگه تموم دنیا و شواهد و مدارک و علائم اینو نقض کنن

    من بازم منتظر معجزمون میمونم.

    تا ابد. حتی روزی که بمیرم.

  • ۲۳
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱

    نویسندگی..

    یک نویسنده هیچ وقت به تعطیلات نمی رود.

    برای یک نویسنده  زندگی یعنی نوشتن یا فکر کردن به آن. 

    :"))

  • ۳۰
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۵ فروردين ۰۱

    همتون!

    بیاین اینجا..

    و زیبا ترین جمله ای که تاحالا شنیدین رو بگین!

    شعر یا متن یا هرچی

    زیبا ترین چیزی که شنیدین

    لطفا^-^\

  • ۱۱
  • نظرات [ ۲۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۲۴ فروردين ۰۱

    تاوان.

    عشق جرمی‌ئه که تاوانش ؛ خودشه. :)

  • ۲۱
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۱۹ فروردين ۰۱

    آتیش؟ یا شایدم عشق؟

    یکی بود یکی نبود. 

    یه شهر کهنه بود، یه محله کهنه تر و یک عمارت کهنه تر تر هم بود‌‌.

    و اونجا.. بین گرد و خاک و فانوس های کاغذی کوچه ها 

    یک نفر خیلی اروم قدم میزد‌. 

    اونجا ژاپن بود؛ ولی هاناهاکی وجود نداشت. هاناهاکی مسخره بود‌‌‌. توی قلب اون پسر هاناهاکی وجود نداشت. 

    راستش رو بخواین اصلا ارزو میکرد کاش هاناهاکی توی قلبش باشه!  عشق که گل و بلبل نبود که وقتی یک طرفه باشه گلبرگ هاش ازهم بپاشه! عشق اتیش بود. عشق میسوزوند‌‌.

    پسر انگشت های لاغر مردنی و سردش رو توی هوا تکون میداد. ریتم مورد علاقه ی آتیشش رو با پیانو ای که هیچ وقت وجود نداشت مینواخت و چیزی که توی قلبش بود (و هاناهاکی هم نبود) رو بزرگ تر و بزرگ تر میکرد. شایدم داغ تر؟

    پسر از کوچه های سرد و تاریک و خاک گرفته رد شد.

    راه رفت و راه رفت و پیانو زد. 

    کم کم قلبش داغِ داغ شد. شایدم اتیش گرفت؟ 

    پسر خسته شد. بدون توجه به گرد و خاکی که همه جا بود روی صندلی ای که بیرون انداخته شده بود نشست. دستهاشو بالا اورد و دوباره پیانویی که هیچ وقت نتونست داشته باشه رو لمس کرد.

    دوباره همون اهنگ. دوباره اتیشش رو بیشتر کرد.

    ولی اون حسش نکرد. شایدم کرد ولی به روی خودش نیاورد؟

    شایدم انقدر حواسش پرت اون اهنگ بود که نفهمید؟

    به هر حال. قلبش اتیش گرفت. اتیش از آئورتش بالا رفت و توی سیاه رگ ها و سرخ رگ هاش گُر گرفت. 

    آتیش لبخند زد. طوری که توی بدنش میپیچید طرح موهای حالت دار عشقش رو داشت.

    آتیش رگهاش رو سوزوند. استخونش رو پودر گرد و بالاخره به پوستش رسید. پوستش ترک ترک شد و مواد مذاب از زیرش دیده شدن. شایدم از لای ترک ها بیرون اومدن؟

    هرچی که شد ؛ آتیش بیرون اومد. پسر رو سوزوند... ولی اون محل نداد. 

    اتیش از ساق دست هاش بالا رفت و به مچش رسید، مچش که زیر شعله ها نا پدید شد به انگشت هاش رسید، 

    وقتی انگشت هاش هم زیر اتیش غرق شدن به پیانو رسید؛ پیانویی که هیچ وقت وجود نداشت توی آتیش سوخت.

    همه چیز؛ هرچیزی که به اون ربط داشت سوخت و سوخت و سوخت

    اما نابود نشد. 

    پسر تا اخر عمرش توی اتیش موند. عشقش نه خاموش شد و نه اونو کشت. 

    عشقش فقط سوزوند و سوزوند و سوزوند.

    عشق که گل و بلبل نبود. عشق آتیش بود.

  • ۲۲
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۵ فروردين ۰۱

    دور ترها...

    آسمان تاریک و شب تاریک و من تاریک تاریکم...
    از خودم دورم ولی خیلی به رویای تو نزدیکم:))
    تو ولی دور از من و دور از تمام دورتر هایی
    تو کجایی
     تو کجایی 
    تو کجایی ...؟:)

    اقا لیریک این اهنگه خدا بود. بای.

    ای رویایم.. تو بیا

    تو بیا..

    تو بیا با من

    تو کجا.. توکجا 

    تو کجا تا من:)))

    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۰ فروردين ۰۱

    ای کاش...

     

    ای کاش میشد رویاها را لمس کرد :)

    در ان صورت هرگز دستهایت را ول نمیکردم...

     

  • ۲۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

    چه فهمد؟

    جوری که من عاشق شده ام هیچکس نشد..

    تکلیف نرسیده چه فهمد از این نماز؟ :)

  • ۲۳
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۹ فروردين ۰۱

    موقتیجات۸:آبمیوه.

    امروز از همان اولین روز سال هایی‌ست که هرگز دلت نمیخاهد داشته باشی.
    همه چیز کسل کننده و خیلی سریع اتفاق میوفتد. ماما میگوید که نباید آبمیوه بخوریم. بابا میاید و یک لیوان ابمیوه به من میدهد و میگوید باید ان را بخوری.
    و من نمیتوانم به حرف هیچکدامشان بکنم. تنها راه نجاتم این است که لیوان را چپه کنم. ابمیوه ها همه جای اتاق پخش شوند و لای انگشت های پایم را چسبوک کنند. و بعد ابمیوه را نه خورده باشم و نه نخورده باشم.
    این کار عاقلانه نیست. اما تنها راه است.
    به لیوان نگاه میکنم. نه جرئت خوردن ان را دارم و نه ریختن ان را.
    جلد کتاب قدیمی م که بارها ان را خوانده ام زیر نور لامپ میدرخشد. تلوزیون برنامه ای درباره چیز هایی که هیچکس دوست ندارد بداند پخش میکند و ماما و بابا توی اشپزخانه مشغولند.
    و من؛ انقدر احساسات متزلزلی درون وجودم دارم که هر لحظه ممکن است گریه کنم.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-