۶ مطلب با موضوع «پیرِ زنِ قصه گو:"🌊» ثبت شده است

کریس و جونا

روی نیمکت های چوبی ای که پر از پیچک بودن نشسته بودم. باد خنکی میوزید و موهایم را تکان میداد.

خسته-

صدای جیرینگ جیرینگ آشنای کوله ی پر از خرت و پرت پیر زن قصه گو به گوشم خورد. 

سرم را بالا گرفتم و دیدمش. اون هم به من نگاه میکرد.

از قیافه اش میشد فهمید که حال و روزم را میداند‌

روی اولین نیمکت نشست و آه بلندی کشید.

ارام گفت: کارما..

نگاهم کرد. چشمهایش میدرخشید

_:یه قصه دارم که به دردت میخوره..

و همین که لبهایش را تکان داد من توی داستان کهنه اش کشیده شدم..

 

روی صندلی کهنه ی چوبی ام نشستم و به اتش درون شومینه نگاه کردم. نوه هایم و دوستانشان که از مدرسه جادوگری‌شان بازگشته بودند با سر و صدا وارد خانه شدند.

_: عمه جوزفین!

_:مامان بزرگ!

نگاهی به چهار کودک کنجکاو و پر جنب و جوش انداختم. 

همگی شان یک راست سراغ من امدند.از نگاه هایشان میشد فهمید که چقدر سوال در ذهنشان دارند.

_:ماما بزرگ.. شما داستان کریس و جونا رو میدونین؟

_:میشه برامون تعریف کنین؟

_:توروخدا

_:اره اره

کلبه کوچکم پر از همهمه شد. دستهای چروکیده ام را بالا بردم و گفتم: اروم تر! یه روح نفرینی ۱۸۰ ساله نمیتونه اینهمه صدارو تحمل کنه!

بچه ها ساکت شدند.

صدایم را صاف کردم: اون داستان رو.. اره فکر کنم یادمه

بچه ها به وجد امدند.

ان داستان را به خوبی یادم بود.

***

سالها پیش قبل از اینکه بمیرم و به روح سرگردان و ضعیفی تبدیل بشم توی مدرسه ی جادوگری درس میخواندم.

یکی از هم گروهی های من جونا نام داشت. پسر زیبا و معصومی بود. چشمهایش درست شبیه جد بزرگش آبی رنگ بود و قدرت مخصوصش آب بود‌. توی گروه گریفیندور از همه سر تر بود‌.

در آن سوی ماجرا کریس از نوادگان مالفوی بود‌. و البته که مثل اجدادش نبود‌. اما امون از حرف مردم! اسمی که بد در رفته بود درست شدنی نبود.

کریس سالها عاشق جونا بود. هرکاری میکرد که خودش رو به جونا نزدیک تر کنه. اما جونا هربار از اون فرار میکرد‌.

جونا از کریس متنفر بود. حقیقتا اون هم فکر میکرد این پسر یک مرگ خوار شرور و نامرده‌.

سه سال تموم به همین روال گذشت. کم کم هم جونا کاسه صبرش پر شد و هم کریس.

جونا همیشه دربرابر کریس خودخواه و مغرورانه رفتار میکرد‌. به احساسات اون محل نمیداد و اصلا برایش مهم نبود که کریس چه حالی میشود وقتی با او اینگونه رفتار میشود‌.

قلب کریس بارها شکست و ناراحت شد؛ اما امیدوار بود و از جونا دست نمیکشید.

از اون طرف کریس هم مدام پاپیچ جونا میشد. شب تا صبح و صبح تا شب برای اون گل های طلسم شده و کادو میفرستاد‌. همیشه سعی داشت به اون نزدیک بشه و خودش رو توی قلب اون جا کنه. و جونا متنفر بود از اینکه دیگران درباره ی یک گریفیندوری که با یک اسلیدرینی دوست بود صحبت کنن.

در اخر یک روز جونا تصمیم خودش رو گرفت‌‌. با اینکه اهلش نبود اما دست به جادوی سیاه زد.

کریس هم همین کار رو کرد. همیشه دلش میخاست جونا عاشقش باشه. و دلش نمیخواست جونا رو طلسم عشق یا همچین چیزی بکنه

اما در نهایت عشق اون رو کور کرد...

_: بعدش چیشد ؟

صدای جیغ جیغی نوه ام مرا از جاپراند.

+:بعدش..

بعدش یک روز جونا توی غذای کریس معجونی ریخت که اون رو نسبت به جونا دلسرد و بی احساس کنه‌. درست عین حسی که جونا به کریس داشت.

و همون روز کریس توی نوشیدنی جونا معجون عشق ریخت. معجونی که باعث میشد جونا عاشق کریس بشه. درست مثل حسی که کریس به جونا داشت.

مکث کردم..

میتونین تصور کنین که بعدش چی شد.. ؟

این کارما بود.

کارما.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۶ فروردين ۰۱

    آرزوهای بزرگ.

    به مجسمه ی فرشته ی نگهبان گفتم:وقتی ادم بودی آرزوت چی بود؟

    مجسمه آه کشید:آرزو داشتم که همه ی جادوی دنیا مال من باشه

    آه کشید وگفت:کاش ارزوم اون نبود‌..اونطوری شاید زندگی میکردم...

    صدای خش دار پیر زن قصه گو بلند شد:پس توهم زندگی نکردی؟

    مجسمه گردن سنگیش رو تکون داد:نه.

    گفتم:آخه چطور ممکنه؟ وقتی ادم ارزو داشته باشه یعنی بخاطر رسیدن به ارزوش زندگی میکنه و این خیلی خوبه!

    پیر زن گفت:نه دختر جون..بخاطر رسیدن به آرزو زندگی کردن که زندگی نیست.

    گفتم:ولی هرکدوم از ما بدنیا اومدیم تا به یک چیزی برسیم..برای ارزوهامون.

    کشیش از اون طرف کلیسا خندید:اینطور فکر میکنی؟

    پیر زن گفت:بذار برات یک داستان بگم تا بفهمی..‌

    و بعد صداش توی کلیسا پیچید و من رو به عمق داستانش کشوند.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۱۲ دی ۰۰

    آبنباتِ نعنایی:)!

    انتشار مجدد:) 

    پیرِ زن و کوله ی گنده اش با سر و صدا وارد کلیسا شدند؛کوله ش صدای جیرینگ جیرینگ میداد..قدم های پیر زن ارام و ارام تر شد و گوشه ی سرداب بالاخره ایستاد..اون روزها هنوز اینجا خرابه بود؛کشف نشده بود و ادمای خوبی مثل شما این وب رو دنبال نمیکردن!

     

    فقط من بودم و کشیش ها و روح ها و تنهایی!:)..به طرف پیر زن رفتم بوی اطلسی و باروت میداد،موهایش را پش سرش گوجه ای بسته بود و کوله اش کمرش را خم کرده بود..

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۷ آبان ۰۰

    بخاطرِ بیلی

    مجسمه ی فرشته ی نگهبان شانه های سنگینش را بالا انداخت:بنظر من هر کسی قبل اینکه گرایش،نژاد،جنسیت و نَسَب داشته باشه انسانه‌‌‌...و همه ی انسان ها حق دارن راحت زندگی کنن؛حق دارن خوش بخت باشن!
    سرم را تکان دادم...راست میگفت!


    صدای آشنایی گفت:حق با توئه...البته گذر زمان خیلی از عقاید هارو تغیر داده اما هنوزم خیلی جاها نابرابری هست...بینِ سیاه و سفید،بین زن و مرد و پولدار و فقیر...
    هر دوی ما-من و مجسمه-با دیدن چشم های آبی یخی پیر زن لبخند پهنی زدیم.
    پیر زن گفت:حالا که بحث سر برابری‌ئه...بذارین یه داستان تعریف کنم؛از یه قهرمان!
    آماده شدیم؛و پیر زن داستانش را شروع کرد...مثل همیشه پژواک صدایش پیچک را لرزاند، باد را بیدار کرد و من را با خودش در جریان داستان کشید...

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰

    آدمای‌بهتر!:)

    دو زانو رو به روی مجسمه ی فرشته ی نگهبان نشسته بودم و با او حرف میزدم...کم پیش میاید صبح ها تکان بخورد یا حرفی بزند...اما ان روز فرق داشت!

    گفت که بالهای سنگی ش نور را حس میکنند...کلماتی را که روشنایی بخش هستند را حس میکنند و میگویند امروز آن کلمه ها میایند...اما از کجا؟

     پشتم را به فرشته کردم...چشمهایم را بستم...تا شاید من هم کلمات را حس کنم که ناگهان نوری کور کننده روی صورتم افتاد که حتی با چشم بسته ان را دیدم!

    پیر زنِ قصه گو با کوله اش زیر نوری که از پنجره های بلند کلیسا به داخل میتابید ایستاده بود و نور به پلاکی که از گردنش اویزان بود میخورد و توی چشمهایم منعکس میشد

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۲۴ مرداد ۰۰

    عشقِ فلورنتین:)

    دم دم های طلوع آفتاب بود..روی یکی از نیمکت های کلیسا چمباتمه زده بودم و از نسیمی که پیچک های انبوه رو تکون میداد لذت میبردم که صدای تلق تولوق آشنایی شنیدم...باد با خودش بوی اطلسی و باروت میاورد...

  • ۹
  • نظرات [ ۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۱۰ مرداد ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-