۴ مطلب با موضوع «داستان‌ها؟» ثبت شده است

خالی از احساس - (نویسنده: اپیفانی خاکستریِ من > )

پلک میزنم ، نگاه میکنم
نفس هامو میشمرم و ادم هاییو میبینم با زندگی های متفاوت.
هربار دلسرد تر میشم ، وقتی میبینم ناکافی ام وقتی میبینم از بین زندگی هایی بیشمار روحم وارد بدن دختری گوشه گیر و بی اعتماد به نفس شده . میگن ادمها میتونن‌ بخندن درحالی که درد زیادی دارن ، ولی به نظرم ادمها اگر درد زیادی داشته باشن اونقدر اولویت دارن که دلیلی برای لبخند زدن نداشته باشن . چشم ها احساسات رو منتقل میکنن ، گوش ها میشنون و بینی مارو به درک بیشتری از محیط میرسونه ، ادمها لمس میشن و با لب هاشون میبوسن ، شاید عشق رو اینجوری انتقال میدن ؛ شاید عشق رو با هدیه ها و لمس ها انتقال میدن ، من هیچوقت عشق رو احساس نکردم . احساس عشق برای من کوتاه ترین احساس تا به امروز بوده . وقتی به ادمها درمورد مشکلاتت میگی ، هرکدوم بر اساس زندگی و تجربه های خودشون حرفی میزنن چون هرکس صلیب خودش رو به دوش میکشه ، ولی گاهی وقت ها بعضی انسان ها درد رو احساس کردن و گاه به صلیب دیگران هم اویخته شدن . اما هربار که توی خیابون قدم میزنم یا صفحه ی گوشی رو لمس میکنم ، فرقی نداره صلیب و درد های ادمها چقدر متفاوته من حتی ظاهری مرده دارم . روزهارو نمییشمرم و هر روز شکسته تر از روز قبل بلند میشم ، ادمها میگن افسرده شدم ولی من خود افسردگی هستم . مزه ها ناآشنا شدن و لب هایی خشک از بی ابی ، لمس های کم و کوچیک اونقدر که لمس ها ناشنا شدن ، صدای زنگ و حرف های انسان های نااشنا لالایی ای که هرروز و هرشب میشنوم و چشم هایی که دیگه احساسی رو منتقل نمیکنن ، و روحی که عشق رو در خاطراتی بلند به فراموشی سپرده است .

  • ۲۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱

    آغوشی از جنس مرگ ..

    ساعت چهار و پونزده دقیقه ی ظهره. یه زمستون دیگه و یه یکشنبه ی دیگه. این بار بدون تو.
    دکتر صندلی‌ش رو با صدای گوشخراشی تکون میده. دستهای چروکیده و پیرش رو تکیه گاه چونه‌ش میکنه و به چشمهام زل میزنه‌؛ پنجاه و یک ثانیه بدون هیچ حرفی میگذره.
    تک سرفه ای میکنه 'روند درمانت ..'
    نا امیدانه آه میکشه 'نشون میده هنوز کار داریم باهم.. '
    پوزخند میزنم ..  باد سرد شیشه رو میلرزونه و دکتر میگه ' هفته پیش فرار کردی .. کجا بودی؟ '
    با بی میلی تمام جوابش رو زمزمه میکنم'پیش اون بودم'
    دکتر پف میکشه . دستهاشو روی پیشونی‌ش میذاره و شقیقه هاشو ماساژ میده'اون کیه؟'
    اون تویی .. و هیچ دکتری باورش نمیکنه.

  • ۲۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۷ خرداد ۰۱

    آتیش؟ یا شایدم عشق؟

    یکی بود یکی نبود. 

    یه شهر کهنه بود، یه محله کهنه تر و یک عمارت کهنه تر تر هم بود‌‌.

    و اونجا.. بین گرد و خاک و فانوس های کاغذی کوچه ها 

    یک نفر خیلی اروم قدم میزد‌. 

    اونجا ژاپن بود؛ ولی هاناهاکی وجود نداشت. هاناهاکی مسخره بود‌‌‌. توی قلب اون پسر هاناهاکی وجود نداشت. 

    راستش رو بخواین اصلا ارزو میکرد کاش هاناهاکی توی قلبش باشه!  عشق که گل و بلبل نبود که وقتی یک طرفه باشه گلبرگ هاش ازهم بپاشه! عشق اتیش بود. عشق میسوزوند‌‌.

    پسر انگشت های لاغر مردنی و سردش رو توی هوا تکون میداد. ریتم مورد علاقه ی آتیشش رو با پیانو ای که هیچ وقت وجود نداشت مینواخت و چیزی که توی قلبش بود (و هاناهاکی هم نبود) رو بزرگ تر و بزرگ تر میکرد. شایدم داغ تر؟

    پسر از کوچه های سرد و تاریک و خاک گرفته رد شد.

    راه رفت و راه رفت و پیانو زد. 

    کم کم قلبش داغِ داغ شد. شایدم اتیش گرفت؟ 

    پسر خسته شد. بدون توجه به گرد و خاکی که همه جا بود روی صندلی ای که بیرون انداخته شده بود نشست. دستهاشو بالا اورد و دوباره پیانویی که هیچ وقت نتونست داشته باشه رو لمس کرد.

    دوباره همون اهنگ. دوباره اتیشش رو بیشتر کرد.

    ولی اون حسش نکرد. شایدم کرد ولی به روی خودش نیاورد؟

    شایدم انقدر حواسش پرت اون اهنگ بود که نفهمید؟

    به هر حال. قلبش اتیش گرفت. اتیش از آئورتش بالا رفت و توی سیاه رگ ها و سرخ رگ هاش گُر گرفت. 

    آتیش لبخند زد. طوری که توی بدنش میپیچید طرح موهای حالت دار عشقش رو داشت.

    آتیش رگهاش رو سوزوند. استخونش رو پودر گرد و بالاخره به پوستش رسید. پوستش ترک ترک شد و مواد مذاب از زیرش دیده شدن. شایدم از لای ترک ها بیرون اومدن؟

    هرچی که شد ؛ آتیش بیرون اومد. پسر رو سوزوند... ولی اون محل نداد. 

    اتیش از ساق دست هاش بالا رفت و به مچش رسید، مچش که زیر شعله ها نا پدید شد به انگشت هاش رسید، 

    وقتی انگشت هاش هم زیر اتیش غرق شدن به پیانو رسید؛ پیانویی که هیچ وقت وجود نداشت توی آتیش سوخت.

    همه چیز؛ هرچیزی که به اون ربط داشت سوخت و سوخت و سوخت

    اما نابود نشد. 

    پسر تا اخر عمرش توی اتیش موند. عشقش نه خاموش شد و نه اونو کشت. 

    عشقش فقط سوزوند و سوزوند و سوزوند.

    عشق که گل و بلبل نبود. عشق آتیش بود.

  • ۲۲
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۵ فروردين ۰۱

    آبنباتِ نعنایی:)!

    انتشار مجدد:) 

    پیرِ زن و کوله ی گنده اش با سر و صدا وارد کلیسا شدند؛کوله ش صدای جیرینگ جیرینگ میداد..قدم های پیر زن ارام و ارام تر شد و گوشه ی سرداب بالاخره ایستاد..اون روزها هنوز اینجا خرابه بود؛کشف نشده بود و ادمای خوبی مثل شما این وب رو دنبال نمیکردن!

     

    فقط من بودم و کشیش ها و روح ها و تنهایی!:)..به طرف پیر زن رفتم بوی اطلسی و باروت میداد،موهایش را پش سرش گوجه ای بسته بود و کوله اش کمرش را خم کرده بود..

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۷ آبان ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-