۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

موقتیجات۱۲:نامه ای برای هاله.

هاله. هاله صدایت میکنم ؛ چون فکر میکردم مرده ای ، درخیالاتم جسدت را سوزاندم و خاکستر هایت را دور ریختم ، و حالا تو. درست شبیه هاله ای از دود برگشته ای. صحیح و سالم و انگار نه انگار قرار بود برای همیشه مرده باشی.

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

    از‌جنس رنگ..

    با استخوان هایی از جنس رنگ
    در دشت های سبز
    درکنارت میدوم 
    دستهایمان تا ابد در هم 
    و عشقمان تا همیشه پایدار میماند
    گرمای اغوشت ، همچون نور مرا در خود حل میکند
    انگشتانم میان موهایت، بی وقفه میرقصند
    چشمهایم را تا ابد به نگاهت گره میزنم
    اسمان بالای سرمان را ابی میکشم
    باد را همبازی لباست میکنم
    در قابی که هرگز واقعی نخواهد بود 
    من و تو را ، ما میکنم 
    منی که استخوان های زمخت دارد
    قلموهارا میشوید
    رنگ انگشت هایش را پاک میکند
    قرص هایش را با جرعه ای اب مینوشد
    و دریچه ای بر خیال داشتنِ دستهایت 
     بر روی دیوار نصب‌میکند

  • ۳۲
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

    خالی از احساس - (نویسنده: اپیفانی خاکستریِ من > )

    پلک میزنم ، نگاه میکنم
    نفس هامو میشمرم و ادم هاییو میبینم با زندگی های متفاوت.
    هربار دلسرد تر میشم ، وقتی میبینم ناکافی ام وقتی میبینم از بین زندگی هایی بیشمار روحم وارد بدن دختری گوشه گیر و بی اعتماد به نفس شده . میگن ادمها میتونن‌ بخندن درحالی که درد زیادی دارن ، ولی به نظرم ادمها اگر درد زیادی داشته باشن اونقدر اولویت دارن که دلیلی برای لبخند زدن نداشته باشن . چشم ها احساسات رو منتقل میکنن ، گوش ها میشنون و بینی مارو به درک بیشتری از محیط میرسونه ، ادمها لمس میشن و با لب هاشون میبوسن ، شاید عشق رو اینجوری انتقال میدن ؛ شاید عشق رو با هدیه ها و لمس ها انتقال میدن ، من هیچوقت عشق رو احساس نکردم . احساس عشق برای من کوتاه ترین احساس تا به امروز بوده . وقتی به ادمها درمورد مشکلاتت میگی ، هرکدوم بر اساس زندگی و تجربه های خودشون حرفی میزنن چون هرکس صلیب خودش رو به دوش میکشه ، ولی گاهی وقت ها بعضی انسان ها درد رو احساس کردن و گاه به صلیب دیگران هم اویخته شدن . اما هربار که توی خیابون قدم میزنم یا صفحه ی گوشی رو لمس میکنم ، فرقی نداره صلیب و درد های ادمها چقدر متفاوته من حتی ظاهری مرده دارم . روزهارو نمییشمرم و هر روز شکسته تر از روز قبل بلند میشم ، ادمها میگن افسرده شدم ولی من خود افسردگی هستم . مزه ها ناآشنا شدن و لب هایی خشک از بی ابی ، لمس های کم و کوچیک اونقدر که لمس ها ناشنا شدن ، صدای زنگ و حرف های انسان های نااشنا لالایی ای که هرروز و هرشب میشنوم و چشم هایی که دیگه احساسی رو منتقل نمیکنن ، و روحی که عشق رو در خاطراتی بلند به فراموشی سپرده است .

  • ۲۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ مرداد ۰۱

    وای!!!

    یک‌سال شد اومدم بیان؟ وای.

    وای‌. 

    تازه یک روزم گذشت. 

    خب. *جمع و جور کردن خود.

    اینجا بودنم رو واقعا مدیون اوا و یومیکوئم که دنیای وبلاگ نویسی‌شون زیادی شیرین بود(": و واقعا درست ترین تصمیم کل زندگیم این بود که وبلاگ داشته باشم. >>>

    و اره. خوشحالم که اینجام ، از صمیم قلبم. 

    همتون رو خیلی دوست دارم و خیلی ممنونم که وجود دارین و بیان رو برام رنگی رنگی کردینTT

    بوس بوس

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-