۱۶ مطلب با موضوع «سخنهای‌نه‌چندان بی‌دلیل:)» ثبت شده است

اعتیاد به فضای مجازی: تقصیر شماست!

سلام! میتسوری صحبت میکنه‌.

موضوع امروزمون اینه ؛ چرا معتاد فضای مجازی و به دور از خانواده و اجتماع فامیل و آشنا شدیم؟"-"

 

امروز یکی از دوستام برام پیام معلمش رو فرستاد که برای رفع اعتیاد به فضای مجازی راهکار داده بود‌. (نه نه ما قرار نیست براش راهکار بدیم.صبر کنین!)

معلم ایشون فرموده بودن درمرحله اول کافیه سود و ضرر های فضای مجازی و دنیای واقعی رو بذاری رو ترازو و ببینی چی میشه!

و گفته بود : فضای مجازی ضررش بیشتره و فضای واقعی سودش بیشتر از ضررشه!

اینجا بود که جدا خندم گرفت.. چطور همچین فکری کرده بود؟ مگه ما خودمون خریم بی خرد‌یم که نفهمیم اینو؟ یعنی ما دنیای واقعی پر از سود رو ترجیح دادیم به یه عالمه ضرر؟ مصلما نه.

مشکل چی بود؟ اینکه اون معلم یچیز اساسی رو نمیدونست

یچیزی که کلی از مامان باباها هم نمیدونن...

و ما اونو افشا میکنیم! بشتابید! این راز را اکثر والدین نمیدانند!

  • ۲۱
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۵ اسفند ۰۰

    ما بیشعوریم!

    مادر ها و پدر ها

    بزرگتر های روشن فکر عزیز.

    یک دهه هشتادی رسما اعلام میکنه؛

    آره! ما بیشعور و خامی‌م!

    اره. ما بیشعوریم...

    اگه اینکه گرایش مردم رو قضاوت نمیکنیم و دربارش زر نمیزنیم و معتقدیم گرایش هر فرد خصوصی ترین انتخابشه بیشعوریه. اره ما بیشعوریم.

     

    اگه اینکه کلیشه های مسخرتون درباره ی اینکه "پسرا نباید رنگ روشن بپوشن و ارایش کنن و موهاشونو رنگ کنن" و "دخترا نباید بلند بخندن و مثل پسرا رفتار کنن و ورزش های سنگین کنن" رو زیر پا گذاشتیم بیشعوریه. اره ما بیشعوریم! 

     

    اگه اینکه نژاد پرست نیستیم و سیاه و سفید و شرقی و غربی رو صرفا "انسان" میبینیم ؛نه چشم تنگ یا سیاه پوست یا شبیه دختر و...

    نشونه ی اینه که بیشعوریم.. اره خب! ما شعور نداریم

     

    اگه اینکه از علایقمون بخاطر افکار احمقانه شما دست نمیکشیم بیشعوریه... اره بیشعوریم

     

    اگه اینکه یاد گرفتیم همه چیز به ملیت و زبان نیست و قلب ادماست که مهمه بیشعوریه اره ما بیشعوریم!

    اره 

    اگه این بیشعوریه ما بیشعور ترین ادمای جهانیم. 

    و ازتون خواهشمندیم شعور خودتونو وردارین و برین. بخدا لازم نیست به ما بندازینش. ما همینجوری بیشعور راحتیم.

    بای.

    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۳۰ بهمن ۰۰

    درد..

    یسری کلمآت کنار هم که میشینن خیلی درد دارن...

    میشه اینو بفهمین؟ :)

    کوتاه ولی پرمعنی.

  • ۳۳
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۲ بهمن ۰۰

    4:33؛سکوتی‌پر‌از‌حرف"

    حضار روی صندلی هایشان جابه جا میشوند.

    نوازنده وارد صحنه میشود.

    پشت پیانو مینشیند.

    دستهایش را بالای کلاویه ها نگه میدارد.

    هیج نوتی نواخته نمیشود.

    این اجرا پر از سکوت است. پر از حرف.

    یک قطعه موسیقی بدون نت. وقتی قطعه اجرا میشود یک موسیقیدان وارد صحنه میشود.پیانو را باز میکند.زمان را تنظیم میکند... و چیزی نمینوازد.

    اولین بار که این قطعه اجرا شد حضار عصبانی شدند و از سالن خارج شدند. اما حالا وقتی این موسیقی اجرا میشود مردم انتظار سکوت دارند. به جای عصبانی شدن،چیزهای دیگری میشنوند. مثل صدای خش‌خش لباسها در بر خورد با صندلی و صدای سرفه های ارام و مودبانه. انها صدای خودشان را میشنوند؛ صدایی که زیاد به آن گوش نمیدهند.

    نام این قطعه "چهار دقیقه و سی و سه ثانیه" است،چون نوازنده دقیقا چهار دقیقه و سی و سه ثانیه در سکوت مینشیند.

    اگر مردم ساکت بودند میتوانستند صدای زندگی‌شان را بهتر بشنوند.اگر مردم ساکت بودند،هر وقت تصمیم میگرفتند حرف بزنند،حرف هایشان اهمیت بیشتری داشت. اگر ساکت بودند میتوانستند پیام‌های همدیگر را درک کنند...

    انسان ها در خواندن و درک پیامها هم ضعیف اند؛ تازگی ها این را فهمیده ام.

    شاید عروس‌دریآیی،سوزی

    این قطعه موسیقی خیلی عمیق و تامل برانگیزه...

    چقدر به صدای زندگیتون...گوش دادین؟ ")

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۲۰ بهمن ۰۰

    یجوری..

    بعضیا یجوری میگن احساسات نوجوونیه

    که انگار احساسات نوجوونی درد نداره،صدمه نمیزنه،حس نمیشه،خسته نمیکنه،خرابی به بار نمیاره و...

    نه عزیز من.

    احساسات نوجوونی هر کوفتی که باشه.

    هم درد داره،هم صدمه میزنه،هم حس میشه،هم خسته ت میکنه و هم خرابی به بار میاره.

    همین.

  • ۳۵
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

    چه همه...چه کم...

    کف سالن کلیسا دراز کشیدم و سرم تو گوشیه.

    ازین سایتایی که میگن تو تاریخ تولدت چه اتفاقاتی افتاده پیدا کردم و توش میچرخم.

    میگم:یااا اینجا نوشته من حدود 7,330,224 دقیقه زندگی کردم!

    مجسمه ی فرشته ی نگهبان میگه:اووو چه همه زندگی کردی! فقط ۱۳ -۱۴ سالته! هفت میلیون دقیقه!

    میرم توی فکر...

    زیر لب بهش میگم:ولی...ولی این برای سیزده سال خیلی کمه..

    مجسمه میگه:بیخیال...کمه؟

    اونم میره توی فکر.

    بهش میگم:اره این خیلی کمه...سیییزده سال از عمرم رفته و فقط هفت میلیون دقیقه ست...یعنی کل عمرم چند دقیقه ست؟ اگه هفتاد ساله بشم...میشه حدود ۴۹ میلیون. این خیلی کمه. 

    مجسمه که حالا مغز سنگی‌ش به کار افتاده میگه:خیلی کمه...یه عالمه کار برای انجام دادن توی این دنیا هست ولی فقط ۴۹ میلیون دقیقه؟

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۲۸ آذر ۰۰

    واقعی تنها میشم.

    تو از مجازی میری؛

    ولی من واقعی تنها میشم:)...

    dancing with your ghost:))))

    هنگام خواندن متن پلی شود.

    music image
    Made By Farhan

    میگن نباید وابسته بشی...

    اما مگه میشه نشد؟

    حتی اگه فکر میکنی وابسته نشدی تو بازم وابسته شدی...

    و اینو فقط وقتی میفهمی که شخص مورد نظرت دیگه پیشت نباشه.

    مشترک مورد نظر شما در دسترس نمیباشد.

    میدونین بد تر از اینکه دوستت توی مدرسه باهات قهر کنه و جوابتو نده چیه؟

    اینه که دوست مجازی‌ت بذاره بره.

    آره...صد برابر بدتره!

    وقتی یک دوست مجازی آفلاین میشه...مثل اینه که یک صدف بیوفته تو عمق اقیانوس.

    دیگه پیدا نمیشه.

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۸ آذر ۰۰

    جآدوی موسیقی=)

    پست‌پین‌شد.

    ارزش گوش کردن داره .. لطفا پلی کنید :)

    Interstellar

    music image
    ~Farhan~

    و گاهی واژه ها سکوت میکنند ؛

    تا جادوی موسیقی حرف دل را بزند ...

  • نظرات [ ۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱۳ آذر ۰۰

    نویسنده ها کشف میکنن

    جست‌وجو گر ها دوست دارن هر  سرزمینی رو که پیدا میکنن فوراً صاحب بشن،ولی اون سرزمینی رو که روش پرچم میزنن رو خودشون خلق نکردن. شاید نویسنده ها هم جست‌وجوگر های جهان ذهن ناخوداگاه باشن که میگردن و جهان های دیگه‌ای رو کشف میکنن...

    به زبون ساده تر؛

    داستان ها خلق نمیشن؛هر داستان سرزمین و جهان منحصر به فرد خودش رو داره که نویسنده از طریق ناخوداگاه خودش کشفش میکنه و مینویسه‌ش.)

    بنظرتون‌..داستان ها ایده های نویسنده هاست یا کشف‌شون؟

    خیلی باحال بنظر میرسه...نه؟:>

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۸ آذر ۰۰

    دقیقا‌چی‌لازمه؟:)

    روی زمین سرد و مرمری کلیسا دراز کشیده بودم و قیافه ی عبوس-محزونی داشتم.

    کشیش از من رد شد و گفت:چرا اینجوری ای؟!

    گفتم:حسش نمیکنم...حسش نمیکنم!

    کشیش پرسید:چیو؟

    چی باید میگفتم؟بعد از مکث کوتاهم جواب دادم:خوشبختی رو...

    کشیش چیزی نگفت.

    -:حسش نمیکنم...حالا همه ی اون چیزایی که خواستمو دارم ولی اون حسِ کوفتی نیست...بالاخره بعد دو ماه همشونو بدست اوردم ولی حسش نمیکنم؛خوشبختی رو حس نمیکنم

    کشیش لبخند زد:خوشبختی چیه؟

    تعجب کردم:منظورت چیه؟

    +:از نظرت خوشبختی یعنی این؟داشتنِ پول؟داشتنِ وسایل خوشگل موشگل و خونه و اتاق بزرگ؟

    لبخندش از روی حیرت بود؛هم تمسخر بود هم تلخ بود هم حیرت.

    گفتم:چیزای که میخوام خوشبختم میکنن

    گفت:پس چرا حسش نمیکنی؟

     جواب دادم:شاید چیزایی که خواستم اشتباه بودن...

    کشیش لبخند نزد؛اخم کرد

  • ۱۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-