۱۵ مطلب با موضوع «موقتیجات✍🏼.📂» ثبت شده است

موقتیجات۱۵: من رو شنی میکنی.

ساعت پنج از خواب بیدار میشم ، همه جا سرد و تاریکه و استخونام از سرما میلرزن ، من از پنجره به بیرون خیره میشم و یه ربع ، نیم ساعت ، چهل و پنج دقیقه ، یک ساعت تموم به هزارتا چیز پیچیده ی زندگیم فکر میکنم.

  • ۱۳
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

    موقتیجات۱۴:این همه راهی که امدم.

    تو مثل معجزه بودی ، لبهات سرخ و موهات پرتو های خورشید بودن ، پشت پلک های شکننده ت خلا عمیقی از ترس رو توی مردمک های بی احساست پنهان میکردی و با انگشت هات موهام رو جادویی تر از هر وردی لمس میکردی ، تو زیبا بودی و درست شبیه یک معجزه ؛ پیچیده تر از نقاشی های ونگکوک و الهه های یونانی ، مثل یک سایه ی خاموش توی قلبم قد میکشیدی و من رو دیوونه و دیوونه تر میکردی.. تو یک خواب بودی..
    و تنها سوالم از تو این بود که چطور ، چطور انقدر زیبایی؟

  • ۱۷
  • نظرات [ ۴۳ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱

    موقتیجات۱۳: محو شدن.

    چطور نامرئی شویمָ࣪۰ ഒ 。-

    تنها کاری که لازم است انجام دهید ؛ سکوت است.
    برای نامرئی شدن ، هرگز لازم نیست بین آب بی رنگ شوید و یا شنل هری پاتر را داشته باشید ، هیچ اثری از سحر و جادو نیست. کافی‌ست چند روزی سکوت کنید.
    شاید ابتدا چند نفر - اگر دوست های خیلی صمیمی دارید - متوجه شوند که تغییر کرده اید و دارید کم رنگ میشوید. اما بعد مدتی شما تبدیل به هاله ای از رنگ میشوید و بعد هم ماهیتتان را از دست خواهید داد؛ طوری که حتی انها متوجه ش نخواهند شد.
    اگر هر روز با حرف زدن یاد اوری نکنید ، هیچ کس بیاد نمیاورد شما چجور ادمی بودید.
    اگر با دیگران حرف نزنید ، میبینید انها هم با شما حرفی ندارند و به شماپیام نمیدهد ؛ انها فقط عادت داشته اند پاسخ پیامهایتان را بدهند و شما فکر میکردید چقدر در اولویتشان هستید.
    وقتی سکوت کنید ، میبینید که هیچکس شمارا با خواست خودش در اولویت قرار نمیدهد.
    و به همین ترتیب شما نامرئی میشوید، به خاطره ها میپیوندید و بودنتان حس نمیشود. 
    شما
    نامرئی
    میشوید
    ‌...

  • ۳۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۷ شهریور ۰۱

    موقتیجات۱۲:نامه ای برای هاله.

    هاله. هاله صدایت میکنم ؛ چون فکر میکردم مرده ای ، درخیالاتم جسدت را سوزاندم و خاکستر هایت را دور ریختم ، و حالا تو. درست شبیه هاله ای از دود برگشته ای. صحیح و سالم و انگار نه انگار قرار بود برای همیشه مرده باشی.

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

    موقتیجات۱۱:تابستان‌نفرین‌شده‌است.

    از تابستون امسال,از مامانم,از وضع زندگی و از بی اینترنتی متنفرم.

    اهنگ پست پین شده عوض شد .. یه چک‌ش بکنین=>>

    +ارزوی یه تابستون ابی برای همتون ...

  • ۲۰
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۶ خرداد ۰۱

    موقتیجات۱۰: اونی که منه؟

    اون زیادی خسته و سردرگمه. تموم وجودش رو مجبور میکنه به'فلان' فکر نکنن. ولی یه تیکه ی کوچیک.. شاید یک میلی‌متری از مغزش از دستور سر پیچی میکنه. تموم وجودش طوری رفتار میکنن انگار 'فلان' وجود نداره. ولی افکار خطخطی توی مغزش فقط 'فلان' هستن. لبریز از اون. حتی خود مغزه هم نمیدونه چرا داره به 'فلان' فکر میکنه. 

    اون انقدر درگیره که بدون اضافه کردن عسل کره ی بادوم زمینی رو توی دهنش میذاره و درحالی که صورتش از تلخی ش جمع شده به 'فلان' فکر میکنه. اون سر و ته از تخت اویزون میشه تا خون بیشتری به مغزش برسه ؛ ولی افکار بیشتری توی سرش میریزن و سرگیجه میگیره.

    اون رمانای کلاسیکش رو زیر بغلش میزنه و درحالی که فقط یک پیرهن حریر تنشه راهی خیابون میشه. قطرات بارون شونه هاشو خیس میکنه و اون کتابای قدیمیشو لمس میکنه. اون هنوز هم به 'فلان' فکر میکنه. درحالی که یک بغل کتاب داره و میدوئه یکهویی همه افکارش از دستش در میره. 'فلان' توی تموم وجودش پخش میشه و تا میاد دوباره 'فلان' ذو بندازه بیرون ؛ 'فلان' توی تموم وجودش رسوخ میکنه.

    اون تموم وجودش رو مجبور میکنه. ولی مغزش رو نمیتونه خفه کنه‌..

    کی گفته قلب از مغز زبون نفهم تره؟ 

    قلب اون خفه خون گرفته.. و حالا این مغزشه که دیوونش میکنه.

  • ۱۴
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۱

    موقتیجات۹:قالب'^'

    یوهو>>

    قالب چطوره؟

    *وی نشسته است و با میلی تمام محض اینکه از گشنگی نمیرد نودل میخورد

  • ۱۲
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱

    موقتیجات۸:آبمیوه.

    امروز از همان اولین روز سال هایی‌ست که هرگز دلت نمیخاهد داشته باشی.
    همه چیز کسل کننده و خیلی سریع اتفاق میوفتد. ماما میگوید که نباید آبمیوه بخوریم. بابا میاید و یک لیوان ابمیوه به من میدهد و میگوید باید ان را بخوری.
    و من نمیتوانم به حرف هیچکدامشان بکنم. تنها راه نجاتم این است که لیوان را چپه کنم. ابمیوه ها همه جای اتاق پخش شوند و لای انگشت های پایم را چسبوک کنند. و بعد ابمیوه را نه خورده باشم و نه نخورده باشم.
    این کار عاقلانه نیست. اما تنها راه است.
    به لیوان نگاه میکنم. نه جرئت خوردن ان را دارم و نه ریختن ان را.
    جلد کتاب قدیمی م که بارها ان را خوانده ام زیر نور لامپ میدرخشد. تلوزیون برنامه ای درباره چیز هایی که هیچکس دوست ندارد بداند پخش میکند و ماما و بابا توی اشپزخانه مشغولند.
    و من؛ انقدر احساسات متزلزلی درون وجودم دارم که هر لحظه ممکن است گریه کنم.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱ فروردين ۰۱

    موقتیجات۷:گواش

    مامانم یک ساعت درباره ی اینکه رنگای پالت‌ونشورم چون هدر میرن و بعد نمیتونم عینشون دوباره رنگ درست کنم توضیح میده:

    من که کاملا شیر فهم میشم:

    من که قشنگ متوجه شدم و تصمیم میگیرم پالتو بذارم زیر تخت:

    من که یک ساعت بعد از روی عادت پالت‌ رو میشورم:

    من که به خودم میام و میفهمم چیکار کردم:

    من:

    رنگای توی چاه:

    نکته اخلاقی:عادت ها گاهی خطرناکند"-"

    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

    موقتیجات۶:خوشحالی

    نمیدونم تاحالا از شدت خوشحالی حالت تهوع گرفتین یا نه؛

    ولی فکر کنم یه مرحله بالاتر از اشک شوقه...

    آرزو میکنمش برا همتون اصلا:")

    +حوصلم سر رفته. بخدا اگه نیاین حرف بزنیم میرم ریاضی میخونم:"[

    #تهدیدات_توخالی

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱۸ دی ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-