۹ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

ولی من دوازده سالمه=)

*توی بیان پرسه میزنم*

*بیکار و خسته ام*

کامنت یک بنده خدایی زیر پست یک بنده خدایی:من دوازده سالمه...

من:عهه! همسن منه!

*رفتن به وبلاگ اون بنده خدا*

*رفتن به بخش بیوگرافی‌ش*

بنده ی خدا:من فلانی م و متولد فلان روز از فلان ماهه سال88م.

من:

من:

من:ودف...پس چجوری من متولد86م....

*تلنگر*

***

آره خب؛چهارده سالمه...یهویی به خودم اومدم و دیدم چهارده سالمه،شاید بگین مگه میشه ادم سنشو یادش بره؟ ودف؟ 

خب...حس میکنم از دوازده سالگی به بعد زندگی نکردم،ناخوداگاهمم توی همون دوازده سالگی استپ زده و هی بهم میگه: تو دوازده سالته...دوازده سال! دقیقا از سالِ 98 ...(=

فقط خواستم بگم؛این دوسالی که گذشت بالاخره به سن کوفتیمون اضافه میشه،پس بیاین هدرش ندیم...هیچ کاری هم که نتونی بکنی...خودتو که میتونی دوست داشته باشی^-^...میتونی که لبخند بزنی!...میتونی که برای هرکسی(فارق از اشنا بودن یا نه)یه پیام خوشحال کننده بدی!...بیاین یکی از اونایی باشیم که وقتی یادش میوفتن بگن:همون مهربونه-همون دوست داشتنیه-همون که عبوس نیست...

همین:)

 

  • ۳۰
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۷ شهریور ۰۰

    موقتیجات۱:غرق شدم.

    나는 지쳤다࿐

     

    ***

    رزهای پرپر شده رو توی چایی می ریزم،کتابمو باز میکنم و به کلمه هاش خیره میشم؛ولی نمیخونمش.توی سرم هوا سرد و زمستونیه،خیابونا چندین روزه که تاریکه و گلهای رزی که هرس نشدن به طرز عجیبی سریع تر از همیشه رشد میکنن و از چراغا بالا میرن و نور رو میپوشونن...

    نگاهی به تابلو های خونه میندازم؛همه نقاشی ها پر از لبخندن،چون لبخندا قشنگ ترن؟ چرا هیچ نقاشی حاضر نمیشه یک تابلو با اشک های واقعی بکشه تا یک تابلو با لبخندهای کذایی؟

    چون حقیقت‌ها همیشه تلخ ن.دلم میخواست توی یک تابلو باشم؛استخون هام از جنس رنگ روغن باشه و فقط لبخند بزنم،یک تابلو باشم و با لبخند هام گریه کنم.چون واقعیت ها همیشه تلخن...چون خیلی از تابلو ها واقعی نیستن.

     

     

    احساس معلق بودن میکنم؛حس میکنم توی دریایی از قیر گیر افتادم؛نه جایی رو میبینم و نه میتونم جایی برم...دست پا میزنم و بیشتر نا امید میشم،توی مغزم پر از گره های کور شده که فقط باید قیچی بشن،ولی قیچی‌ ته این دریای پر از قیره؛اگه پیداش نکنم پاییز هم همینجوری میگذرونم؟...

  • ۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    دقیقا‌چی‌لازمه؟:)

    روی زمین سرد و مرمری کلیسا دراز کشیده بودم و قیافه ی عبوس-محزونی داشتم.

    کشیش از من رد شد و گفت:چرا اینجوری ای؟!

    گفتم:حسش نمیکنم...حسش نمیکنم!

    کشیش پرسید:چیو؟

    چی باید میگفتم؟بعد از مکث کوتاهم جواب دادم:خوشبختی رو...

    کشیش چیزی نگفت.

    -:حسش نمیکنم...حالا همه ی اون چیزایی که خواستمو دارم ولی اون حسِ کوفتی نیست...بالاخره بعد دو ماه همشونو بدست اوردم ولی حسش نمیکنم؛خوشبختی رو حس نمیکنم

    کشیش لبخند زد:خوشبختی چیه؟

    تعجب کردم:منظورت چیه؟

    +:از نظرت خوشبختی یعنی این؟داشتنِ پول؟داشتنِ وسایل خوشگل موشگل و خونه و اتاق بزرگ؟

    لبخندش از روی حیرت بود؛هم تمسخر بود هم تلخ بود هم حیرت.

    گفتم:چیزای که میخوام خوشبختم میکنن

    گفت:پس چرا حسش نمیکنی؟

     جواب دادم:شاید چیزایی که خواستم اشتباه بودن...

    کشیش لبخند نزد؛اخم کرد

  • ۱۶
  • نظرات [ ۸ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۰۰

    هاناهاکی...

    گاهی دست خودت نیست
    دوست داشتن کسی
    که می دانی نمی شود او را داشت...

     هاناهاکی؛بیماریِ گل و سرفه=)...

    عشق؛چیز بسیار والا و عمیقی‌ئه اما بعضی‌ها لیاقت عشق رو ندارن؛اونا درک نمیکنن...همه چیز رو به بازی میگیرن و هرگز باورش نمیکنن...اما قلبِ آدم که این چیزا حالیش نیست:) یهویی عاشق یکی میشه که نه بهش محل میده نه احساسات داره...خلاصه کنیم طرف سنگدله و اینجاست که بیماری هاناهاکی فردی که عشق یک طرفه داره رو به خودش مبتلا میکنه=)...

    ***

    درمیان‌سرفه‌های‌سخت‌‌خود

    گلهای ‌رز تورا دیدم:)

    بوی تنت،رنگ گونه هایت،چشم های زیبایت

    همگی در ان گلها خلاصه میشد

    در هر گلبرگ خاطره ای

    از روزهایی که هرگز وجود نخواهند داشت

    نقش بسته بود...

    یا باید تو باشی و مرا درمان کنی

    یا باید منتظر بمانم تا گلهایت

    همراه خودم؛تمام شوند:)

  • ۱۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰

    پاییزِ وانیلی

    تو عاشق پاییز بودی؛من پاییز را دوست نداشتم.

    در اولین روزهای مهر ماه توی اتاقم لابه لای ملحفه های تخت دراز کشیده بودم و خودم را از نورِ آفتابِ پاییزی پنهان کرده بودم که با بغلی از شکلات وانیلی از راه رسیدی...دست هایم را گرفتی و توی خیابان کشیدی...تمام راه غر زدم و تو خندیدی؛مغازه ی قنادی را نشانم دادی و کمی شیرینی خریدی،تمام مدت دست م را محکم فشار میدادی؛مراقبم بودی...

    توی پارک با یکدیگر روی برگ های خشک دویدیم،آن روز بوی وانیل و طعم شیرینی های لطیفه را داشت:)

    با یکدیگر لا به لای علف ها دراز کشیدیم...گفتی پاییز را دوست داری چون سرد است...

    آن روز به خودم آمدم و دیدم پاییز را دوست دارم چون رنگ هایش گرم است...مثل دست هایمان وقتی ان روز توی یکدیگر گره بودند=)

  • ۱۱
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    اندکی درباره ی‌من.

    موهای قهوه ای رنگِ نسبتا‌ً بلندی که چتری هستند،صورت گرد و ککی مکی،پوستی سفید و حساس،چشم هایی که توی نور عسلی هستند،قدی که متوسط رو به کوتاه است،چالگونه های عمیق،مغزی که مدام درباره ی داستان های مبهم خیال بافی میکند،چشم هایی که بیشترراز هرچیز طبیعت کتاب و مانگا دوست دارند،گوش هایی که به صدای ویولن و دریا عادت دارند،قلبی که گاهاً به تپش میوفتد،پروانه هایی در قفسه سینه که مدام بال بال میزنند،ریه هایی که پر از شکوفه و ریشه گیاگان هستند،انگشت هایی که از سومین سال وجودشان دست به قلم بوده و نقاشی میکشند،زبانی که کلماتی همچون ابر لطیف و چون شکوفه دوست داشتنی را ادا میکند،دلی که سعی دارد مهربان باشد،لب هایی که عاشق جیپس سرکه ای هستند،ناخن هایی که لاک های ملیح را ترجیح میدهند،پاهایی که دوست دارند بدوند،اوهامی درباره ی شهری که مخلوط سان فرانسیسکو-شوانگاو-لندن-توکیو و سئول است،عشق به کار های خیر و اکشن فیگور ها،لبخند هایی به سبک خرگوش ها و گربه ی خیالی م بیسکوییت بخشی از وجودِ مرا میسازد...

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۰۰

    بخاطرِ بیلی

    مجسمه ی فرشته ی نگهبان شانه های سنگینش را بالا انداخت:بنظر من هر کسی قبل اینکه گرایش،نژاد،جنسیت و نَسَب داشته باشه انسانه‌‌‌...و همه ی انسان ها حق دارن راحت زندگی کنن؛حق دارن خوش بخت باشن!
    سرم را تکان دادم...راست میگفت!


    صدای آشنایی گفت:حق با توئه...البته گذر زمان خیلی از عقاید هارو تغیر داده اما هنوزم خیلی جاها نابرابری هست...بینِ سیاه و سفید،بین زن و مرد و پولدار و فقیر...
    هر دوی ما-من و مجسمه-با دیدن چشم های آبی یخی پیر زن لبخند پهنی زدیم.
    پیر زن گفت:حالا که بحث سر برابری‌ئه...بذارین یه داستان تعریف کنم؛از یه قهرمان!
    آماده شدیم؛و پیر زن داستانش را شروع کرد...مثل همیشه پژواک صدایش پیچک را لرزاند، باد را بیدار کرد و من را با خودش در جریان داستان کشید...

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰

    قاتلِ پیدا نشده...

    سلام و درود!
    امروز هم اومدیم سراغتون اونم با بخش خبرنامه بیگد...با این تفاوت که امروز قراره یه پرونده قتل رو برسی کنیم!دستکش دستتون کنین؛ذره بین وردارین و پالتوی کاراگاهی بپوشین؛ما اومدیم!!

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰

    تضادها همیشه تضادن...

    قلموی خیس‌م را روی قرصِ آب رنگم کشیدم...صورتی روشن م روی اون خودنمایی میکرد که اون رو توی پالت چرخوندم و بعد نوبت سیاه شد؛قلمو رو روی اون کشیدم و بعد سیاه رو به صورتی اضافه کردم...
    صورتیِ زیبای من چنان با سیاه مخلوط شد که انگار هرگز وجود نداشته!

    اخم پر رنگی روی پیشونی م نشست...چرا اینطوری شد!؟

    کشیش با قدم های کشیده به طرفم اومد و خم شد تا شاهکارم رو ببینه...صفحه هنوز سفید بود و رنگم خراب شده بود.

    کشیش پرسید:چرا اینطوری کردی بچه؟!
    نالیدم:صورتی‌م خراب شد
    خندید:خب چرا با سیاه مخلوطش کردی؟
    گفتم:آخه قرص صورتی کنار قرص سیاه تضاد خیلی خوشگلی داشت...با خودم گفتم اگه مخلوط شن هم خوب میشن...
    سرش رو با تاسف تکون داد:مشکل همیشه همینه...تضاد ها از دور زیبان؛ولی اگه مخلوطشون کنی بازم تضادن...جالب نمیشن؛فقط خراب میشن.

    به پالت نگاه کردم که حالا فقط سیاه توش دیده میشد...

    کشیش ادامه داد:این بار اشکالی نداره...چون فقط رنگ هات قربانی این باور غلط‌ت شدن...اما دفعه ی بعدی مواظب باش خودتو قربانی نکنی...

    پرسیدم:یعنی چی..؟
    کشیش گفت:گاهی فکر میکنی تضادی که با یه شخص داری جالبه...ازون خوشت میاد و سعی میکنی باهاش یکی شی؛مخلوط شی...و بعدش میبینی که همه چی خراب میشه؛صورتیِ روشن دلت به رنگ سیاه درمیاد و دیگه نمیشه درستش کرد...

  • ۱۰
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۲ شهریور ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-