۸ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

برای‌همیشه‌‌نگاهش‌کنم!:)

لباس های مجلل،دامن های پفی،سنجاق سینه هایی با الماس و زمرد و حرف ها و آواز هایی که توی هم گم میشدن...

اون شب تموم جادوهای دنیا توی این عمارت گیر کرده بود!

صدای لذت بخش پیانویی که بلند شد باعث شد سرم رو از توی کتابم در بیارم و نگاهی به سالن بندازم.
ارباب جوان پشت پیانو گرون قیمت سالن نشسته بود و با لطافت انگشت های کشیده‌ش رو روی کلاویه ها میکشید...هیچ وقت نوایی به اون دلنشینی گوش نداده بودم...چشمهاش میدرخشید و با صدای بم‌ش زیر لب اوازی زمزمه میکرد...
موهای حالت دارش روی پیشونیش رو پوشونده بود ولی برق چشمهاش رو می‌دیدم...
نمیدونم‌...نمیدونم جادوی موسیقی بود یا جادوی دست هاش...
اما اون روز و اون لحظه گرمایی رو توی قلبم حس کردم که همیشه فکر میکردم گم‌ش کردم...و اونجا بود که آرزو کردم اون برای همیشه پشت اون پیانو بشینه...من به رقص انگشتهاش نگاه کنم و نسیم بوی عطرش رو توی آغوشم جا بده...

با این آهنگ نوشته شده(کلیک!)

+مرسی که صدتا شدیم:") نمیگنجم در پوستم:")

++امتحان دارم...تا نهم آذر'-' صبر پیشه کنید تا تموم شه...قراره منفجر کنمتون!

  • ۲۸
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    می‌پرستمت...)

    _تهیونگ...
    +بله؟
    _من میترسم!.
    +از چی؟
    _میترسم بالهام بشکنن...
    +باید بپری
    _اگه بیوفتم چی؟
    +اگه پرواز کنی چی؟
    _اما اگه بیوفتم...
    +اونوقت من میگیرمت
    _قول میدی؟
    +قول میدم.
    _چطوری؟
    +میپرستمت:)
    این آخرش بود؛آخر راه...
    پرستیده شدن توسط تهیونگ...یعنی مقامی بالاتر از عشق...

    ~دزیره")

  • ۳۵
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۰۰

    تمام مدت تو بودی.)

    falling...

    music image
    Made By Farhan

    :من..‌من...نمی‌دونم چطوری باید بگم
    +:لطفا با من درمیون بذار؛شغل من اینه که حرف مردم رو بشنوم و کمکشون کنم!مهم نیست چی باشه!
    -:راستش...این اواخر دارم زندگی قبلی‌م رو بیاد میآرم!
    +:چی؟
    -:نمیدونم چطور بگم؛انگار یادم میاد خودم رو که چه جاهایی بودم...توی یک بدن دیگه!خاطره هاش خیلی طبیعی‌ن!فکر کنم دارم زندگی قبلی‌م رو بیاد میارم!
    +:اما این امکان نداره...

    ‌ ***

    +:کجایی؟
    -:آم...
    +:لابد بازم اون کافی شاپ کهنه ای! بس کن! چقدر میری اونجا؟ خیلی کهنه ست و بوی چوب میده!
    -:نمی‌دونم...من...فقط...
    +:بازم میخای بگی خیلی دوسش داری و به سمتش کشیده میشی؟! بیخیال!
    -:من فقط...آه...نمیدونم چرا انقدر اینجارو دوسش دارم...

    ‌ ‌ ***

    ‌ بوی قهوه توی بینی م پیچید...همون کافه همیشگی،اما این بار توی قهوه لعنتی‌ش یچیز دیگه هم ریخته بود
    بوش فرق داشت
    و منو به خاطرات مبهمم کشوند...:

    +:بس کن! انقدر خودتو لوس نکن!
    -:چ‍ــرا؟:"
    +:گفتم صورتت رو اینطوری نکن! حالیت نیست؟!
    -:اگه اینطوری بکنم چی میشه؟ 
    +:زیادی...آه...خوشگل میشی.
    -:اشکالش چیه؟
    +:لبهاتو اونطوری نکن! شبیه بچه ها میشی!
    -:چرا نباید اینطوری کنم؟
    +:اخرین هشدارمه...بهت میگم اینطوری نکن!.
    -:آخه...چرا؟
    +:چون می‌ترسم عاشقت بشم دختر جون...
    -:عاشقم بشی!؟
    +:قهوه‌ت رو بخور.
    -:چشم اقا
    ‌+:بهت که گفتم...اخرین هشدارم بود.

    ***

     هیچ وقت نمیدونستم چرا این کافی شاپ کهنه رو انقدر دوست دارم‌...

    تو این مدت هیچ وقت نمیدونستم

    توی این همه وقت...

    تمام مدت

    تو بودی...

    تو

    تو

    تو

    :)

     

  • ۳۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۲ آبان ۰۰

    موقتیجات۳:بابانوئل تو راهه

    ~ساعت شش صبح.

    هوا سرد تر از چیزیه که بتونم همینجوری از زیر پتو بیام بیرون و بشینم سرکلاسام،چشمام از خستگی باز نمیشن و بدنم از سرما مور مور میشه و دندونام بهم میخوره؛انقدر هوا سرده که دلم میخواد جورابای گرم و خز دارم رو تا زانو بالا بکشم،دستکشامو دستم کنم-که انگشتام نشکنن-و سرمو بکنم زیر پتو و تا وقتی بابا نوئل بیاد وتوکفشم کادو بذاره‌ چرت بزنم...

    ساعت۷:۳۰صبح:

    به زور سرم و دستام و گوشی رو از زیر پتو درمیارم...معده م به زبون قورباغه ای میگه نیاز داره تا مواد مغذی و غذا بهش برسه وگرنه خودش خودشو هضم میکنه،و منم به زبون لاما ها بهش میگم شرمندم و اگه جرئت داره خودشو هضم کنه تا همه باهم بریم سینه ی قبرستون.

    معدم ساکت نمیشه و به همون زبون قورباغه ای غر میزنه و میگه:باشه ولی ای کاش یکی اون منطقه "نون پنیر بد مزست" رو از توی مغزت با اسید پاک کنه‌.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۱۹ آبان ۰۰

    از من چه توقعی داشتی؟:)

    با پاهای برهنه ت روی سنگ های خیس و سرد کنار رود خونه قدم میزدی...
    حتی ماهی ها و آبشارِ اینجا هم که توی چشمات نگاه میکردن غمِ توش رو می‌دیدن و غصه دار میشدن....
    از من چه توقعی داشتی؟:)
    بهت گفته بودم مراقب باش سرما نخوری‌.‌..حتی باد هم وقتی بدن بیحال و سردت رو میدید اروم تر میوزید و دلش میخواست ای کاش گرم میبود و خودشو توی بغلت جا میداد و گرمت میکرد..‌
    از من چه توقعی داشتی؟:)‌
    قلب پر از غم‌ت زیادی سنگین بود...
    حتی پرستو ها با دیدنت دلشون میسوخت و ارزو میکردن ای کاش میتونستن اون غم هارو با خودشون به دور ترین مرداب دنیا ببرن تا راحت ترت کنن....
    از من چه توقعی داشتی؟:)
    سردرگمی هات وقتی دستات رو توی موهات فرو میبردی و فریاد میکشیدی دل ماه رو تیکه تیکه میکرد
    طوری که آرزو میکرد ای کاش میتونست تورو که از خود ماه هم درخشان تر بودی تو آغوشش بگیره تا شاید اروم تر بشی...
    از من چه توقعی داشتی؟:)

    حالا دیگه اینجا نیستی...
    ماهی ها برای دیدن هیچکس روی آب نمیان.
    ماه نمیخنده.
    درخت نفس نمیکشه.
    پرستو بر نمیگرده‌.
    حتی این آبشار کوفتی هم دلش نمیخواد من رو بدون تو ببینه.‌..
    دونه دونه مولکول های اکسیژن اینجا برای این که توی بغلت جا بشن دلتنگ‌ن...
    از من چه توقعی داری؟:)
    حتی گلدون سنبل‌ی که با دستای خودت کاشتی‌ش از غصه ی اینکه دیگه با اون انگشتا نوازشش نمیکنی خشک شده...
    وقتی که کل این دنیا رو از بودنت محروم کردی..‌.
    از من چه توقعی داشتی...؟ ادامه دادن؟


    میدونی؛قراره همین امشب سر زده شام مهمونت باشم...
    دیگه‌... هیچ وقت ازین آبشار برنمیگردم:)

  • ۳۴
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۳ آبان ۰۰

    شما بگین*-*

    یوو~

    یه مورد فوری داریمD:

    مغز بنده دچار اختلالات پیش از امتحان حضوریِ ده روز دیگه م شده.

    شیار های مغزم از کلمات مبهم و نگرانی ها پر شده و تمرکزم برای هر کاری-غیر کتاب خوندن و نقاشی رو از دست دادم:"

    پس از شما یک درخواست دارم؛

    اگر ایده ای دارین میشه بهم بدین تا باهاش یه متن-داستان کوتاه بنویسم؟:)

    لطفا...بهش نیاز دارمD:

    +حتما منتشر خواهد شد^-^

    ++هالوین پساپس مبارک...یو هاها *بدلیل حساسیت های کشیش از گذاشتن کلاه شاخ شیطان و گریم های وحشتناک معذوریمXD

    یوهو! ایده ها یادتون نره*-*!

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۱۱ آبان ۰۰

    آبنباتِ نعنایی:)!

    انتشار مجدد:) 

    پیرِ زن و کوله ی گنده اش با سر و صدا وارد کلیسا شدند؛کوله ش صدای جیرینگ جیرینگ میداد..قدم های پیر زن ارام و ارام تر شد و گوشه ی سرداب بالاخره ایستاد..اون روزها هنوز اینجا خرابه بود؛کشف نشده بود و ادمای خوبی مثل شما این وب رو دنبال نمیکردن!

     

    فقط من بودم و کشیش ها و روح ها و تنهایی!:)..به طرف پیر زن رفتم بوی اطلسی و باروت میداد،موهایش را پش سرش گوجه ای بسته بود و کوله اش کمرش را خم کرده بود..

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۷ آبان ۰۰

    آوا...فرشته ی جادویی:)

    ~تولدت مبارک فرشته ی کیوته بیان~

     

    اهم...بله احتمالابعضیاتون متوجه ارادت خاص من به مائو/آوا شدین*-*

    دختره کیوتی که وقتی تازه وارد بیان شده بودم کلی بهم لطف و مهربونی کرد:))

    ازت ممنونم آوا‌‌...کومائو:>

     

    راستش...قبل از اینکه وارد بیان بشم وبشو دیده بودم؛یومیکو خیلی ازش تعریف میکرد:)) توی کامنت ها جوری که باهم صحبت میکردن...دوستی کیوت و جذابشون...همه چیزشون منو جذب میکرد:]

    همیشه خدا اینجوری بودم که:

    خوش بحال یومیکو...کاش منم با آوا دوست بودم:")

    و حالا...میشه گفت با آوا دوستم:> دختره سو کیوتی که توی خواب شبمم نمیدیدم که یه روزی باهاش دوست بشم!

    آوا‌...در واقع دوستی با تو یکی از موارد لیست ارزو هام بود که به وقوع پیوست:")

    *اشک و اکلیل*

    و حالا تولد توئه...*درخشیدن قلب*

    نمی‌دونم چی بگم...ممنونم؟ از مامان بابات؟ از خودت؟ از تقدیر که باعث شد بشناسمت؟ از همه چیز  و همه کس؟:)

    تو به من نشون دادی هنوزم فرشته ها  وجود دارن...قلبای مهربون و صورتی رنگی که پر از اکلیلن و لبخندای توت فرنگی ای هنوزم هستن:)!

    از خدا ممنونم...بابت اینکه تورو به دنیا هدیه داد...^-^

    خیلی خوشحالم...اگه دستم بسته نبود یک پک مخصوص تولدت مبارکی پر از صدف و خودکارای اکلیلی،ابر های پشمکی و لبخند های جادویی برات پست میکردم:")

    تولدت مبارک آوا...خیلی بیشتر از چیزی که بینهایت توصیف میشه دوستت دارم...خیلی بیشتر:)♡

    *اینم هدیه ناچیز من که چند شب پیش برات کشیدم*

    این اهنگ هم تقدیم بهت:]

    봄봄봄

    :)

     
     
     
     
     
     
     
  • ۱۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۲ آبان ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-