falling...
:من..من...نمیدونم چطوری باید بگم
+:لطفا با من درمیون بذار؛شغل من اینه که حرف مردم رو بشنوم و کمکشون کنم!مهم نیست چی باشه!
-:راستش...این اواخر دارم زندگی قبلیم رو بیاد میآرم!
+:چی؟
-:نمیدونم چطور بگم؛انگار یادم میاد خودم رو که چه جاهایی بودم...توی یک بدن دیگه!خاطره هاش خیلی طبیعین!فکر کنم دارم زندگی قبلیم رو بیاد میارم!
+:اما این امکان نداره...
***
+:کجایی؟
-:آم...
+:لابد بازم اون کافی شاپ کهنه ای! بس کن! چقدر میری اونجا؟ خیلی کهنه ست و بوی چوب میده!
-:نمیدونم...من...فقط...
+:بازم میخای بگی خیلی دوسش داری و به سمتش کشیده میشی؟! بیخیال!
-:من فقط...آه...نمیدونم چرا انقدر اینجارو دوسش دارم...
***
بوی قهوه توی بینی م پیچید...همون کافه همیشگی،اما این بار توی قهوه لعنتیش یچیز دیگه هم ریخته بود
بوش فرق داشت
و منو به خاطرات مبهمم کشوند...:
+:بس کن! انقدر خودتو لوس نکن!
-:چــرا؟:"
+:گفتم صورتت رو اینطوری نکن! حالیت نیست؟!
-:اگه اینطوری بکنم چی میشه؟
+:زیادی...آه...خوشگل میشی.
-:اشکالش چیه؟
+:لبهاتو اونطوری نکن! شبیه بچه ها میشی!
-:چرا نباید اینطوری کنم؟
+:اخرین هشدارمه...بهت میگم اینطوری نکن!.
-:آخه...چرا؟
+:چون میترسم عاشقت بشم دختر جون...
-:عاشقم بشی!؟
+:قهوهت رو بخور.
-:چشم اقا
+:بهت که گفتم...اخرین هشدارم بود.
***
هیچ وقت نمیدونستم چرا این کافی شاپ کهنه رو انقدر دوست دارم...
تو این مدت هیچ وقت نمیدونستم
توی این همه وقت...
تمام مدت
تو بودی...
تو
تو
تو
:)
- ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊
- شنبه ۲۲ آبان ۰۰