هنوزم یادش بود ، دوم مارس ، ساعت چهار صبح و هوای سرد نشویل که بخار نفس هاشونو توی آبی تیره ی آسمون حل میکرد. بارون میبارید و جسّه ی نحیف هیرا بعد از فرار از دست مامورین سی‌آی‌اِی  درحالی که از سرما میلرزید بهش چسبیده بود ، انقدر نزدیک که عطر سرد و ملیحش ریه هاش رو پر کرده بود. دستش رو دور شونه ی پسر انداخته بود و به چشمهای آرومش که خواب بودن و بخار نفس هاش زل زده بود. اون شب با خودش گفت " وای ، شبیه ستاره هاست. " بعد هم بدون اینکه قصد لعنتی خودش رو بدونه لبهاش رو به لبهای ا‌ون رسونده بود و بجای سه ماهی که از دور بهش نگاه کرده بود اون رو بوسید. با بخاطر آوردن چشمهای کهربایی و گرد شده ی پسر وقتی از خواب پریده بود و اون رو دیده بود که میبوسش پوزخند زد. کلت براقش رو که توی سیاهی شب میدرخشید بالا گرفت ، همیشه توی نشونه گیری حرفه ای بود و حالا هدفش درست دو متر اونطرف تر ، روبه روش ایستاده بود. وسط سینه ی سفید و درخشان پسر کوچکتر که زیر بارون خیس شده بود، قلب پاکش. 
پسر با چشمهای بی‌گناه و متحیر بهش خیره شده بود ، واقعا شبیه ستاره ها بود، خصوصا وقتی اینطور مظلوم نگاهش میکرد. لب زد " هی..هیونگ، شوخی می..میکنی؟ " صورت زیباش درهم گره خورده بود و ترسیده تر از هروقتی بنظر میرسید. اشکهای درشتش از گونه هاش سر خوردن. با بی رحمی انگشت اشاره ش رو به ماشه کشید و بی تفاوت گفت " من جدیم هیرا " 
" چطور؟! " پسر کوچکتر با صدای لرزون فریاد زد، اما اون فقط شونه بالا انداخت. 
" تو گفتی .. گفتی .. گفتی عاشق منی! "
" هنوزم هستم عزیزم "
" خفه شو! " حالا از شدت گریه هق هق میکرد. زانوهای لرزونش دیگه توان ایستاده نگه داشتنش رد نداشتن.
" مجبورم قشنگم. مجبورم، ولی بدون که عاشقتم. "
" تو میخوای من رو بکشی! " چشمهاش وحشتناک بنظر میرسیدن. شبیه بچه هایی که مادرشون رو کشته‌ن و دیوونه شدن. 
" خب اره.این ماموریت منه. "
کلت رو پایین گرفت و نوازشش کرد ، با قدم های خونسرد و کشیده ش به طرف پسر کوچکتر رفت و دستش رو روی شونه ش که از یقه ی پاره ی لباسش بیرون اومده بود گذاشت " ولی دلیل نمیشه دوستت نداشته باشم. " 
پسرک دستش رو پس زد و سعی کرد هولش بده ، دو دستی به سینه ش کوبید و داد زد " نمیخام بشنوم " 
" ولی دوستت دارم. "
" نمیخام!! " حالا اشکهاش تموم صورتش رو پوشونده بود و صورت بی حس مرد رو به روش اذیتش میکرد.
" عاشقتم. " لبخند سردی زد، پسرک با مشت به قفسه ی سینه ش کوبید " برو گمشو! "
یقه ی کهنه ی پسرک رو گرفت و اون رو جلو کشید ، وای. چقدر بوی بدنش رو دوست داشت. اون رو دیوونه میکرد. توی گوشش پچ زد " دوستت دارم. "
پسرک گریه کرد. اروم لاله ی گوشش رو بوسید و لبهاشو روی صورت پسرک تکون داد ، تا وقتی که به لبهاش رسید. شیرین و لطیف. آروم بوسیدش، خیلی آروم. اما پسرک حریص تر از این حرفها بود، دستهاش رو قاب فک مرد کرد و لبهاش رو عمیقا بوسید. عمیق و طولانی ، انگار که آخرین بار بود. مرد هم همونطور که یک دستش روی خط فک پسرک میرقصید با دست چپش کلت براقش رو آروم بالا برد و ثانیه ی بعد ؛ صدای شلیک سکوت سنگینِ شب بندر رو شکست و چیزی نموند جز کفش های ورنی مشکی پر از لکه های خون و چشمهای کهربایی هیرا که از ترس باز مونده بود؛ و جسدِ اون، مامور مخفی سیا که قبل از اتمام ماموریتش خودکشی کرده بود.

پی‌نوشت: دلم برای اینجا خیلی وقتا تنگ میشه.