[یهویی‌ها=)🖨:]] جمعه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۳۸ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۲۰ نظر

هنوزم یادش بود ، دوم مارس ، ساعت چهار صبح و هوای سرد نشویل که بخار نفس هاشونو توی آبی تیره ی آسمون حل میکرد. بارون میبارید و جسّه ی نحیف هیرا بعد از فرار از دست مامورین سی‌آی‌اِی  درحالی که از سرما میلرزید بهش چسبیده بود ، انقدر نزدیک که عطر سرد و ملیحش ریه هاش رو پر کرده بود. دستش رو دور شونه ی پسر انداخته بود و به چشمهای آرومش که خواب بودن و بخار نفس هاش زل زده بود. اون شب با خودش گفت " وای ، شبیه ستاره هاست. " بعد هم بدون اینکه قصد لعنتی خودش رو بدونه لبهاش رو به لبهای ا‌ون رسونده بود و بجای سه ماهی که از دور بهش نگاه کرده بود اون رو بوسید. با بخاطر آوردن چشمهای کهربایی و گرد شده ی پسر وقتی از خواب پریده بود و اون رو دیده بود که میبوسش پوزخند زد. کلت براقش رو که توی سیاهی شب میدرخشید بالا گرفت ، همیشه توی نشونه گیری حرفه ای بود و حالا هدفش درست دو متر اونطرف تر ، روبه روش ایستاده بود. وسط سینه ی سفید و درخشان پسر کوچکتر که زیر بارون خیس شده بود، قلب پاکش. 
پسر با چشمهای بی‌گناه و متحیر بهش خیره شده بود ، واقعا شبیه ستاره ها بود، خصوصا وقتی اینطور مظلوم نگاهش میکرد. لب زد " هی..هیونگ، شوخی می..میکنی؟ " صورت زیباش درهم گره خورده بود و ترسیده تر از هروقتی بنظر میرسید. اشکهای درشتش از گونه هاش سر خوردن. با بی رحمی انگشت اشاره ش رو به ماشه کشید و بی تفاوت گفت " من جدیم هیرا " 
" چطور؟! " پسر کوچکتر با صدای لرزون فریاد زد، اما اون فقط شونه بالا انداخت. 
" تو گفتی .. گفتی .. گفتی عاشق منی! "
" هنوزم هستم عزیزم "
" خفه شو! " حالا از شدت گریه هق هق میکرد. زانوهای لرزونش دیگه توان ایستاده نگه داشتنش رد نداشتن.
" مجبورم قشنگم. مجبورم، ولی بدون که عاشقتم. "
" تو میخوای من رو بکشی! " چشمهاش وحشتناک بنظر میرسیدن. شبیه بچه هایی که مادرشون رو کشته‌ن و دیوونه شدن. 
" خب اره.این ماموریت منه. "
کلت رو پایین گرفت و نوازشش کرد ، با قدم های خونسرد و کشیده ش به طرف پسر کوچکتر رفت و دستش رو روی شونه ش که از یقه ی پاره ی لباسش بیرون اومده بود گذاشت " ولی دلیل نمیشه دوستت نداشته باشم. " 
پسرک دستش رو پس زد و سعی کرد هولش بده ، دو دستی به سینه ش کوبید و داد زد " نمیخام بشنوم " 
" ولی دوستت دارم. "
" نمیخام!! " حالا اشکهاش تموم صورتش رو پوشونده بود و صورت بی حس مرد رو به روش اذیتش میکرد.
" عاشقتم. " لبخند سردی زد، پسرک با مشت به قفسه ی سینه ش کوبید " برو گمشو! "
یقه ی کهنه ی پسرک رو گرفت و اون رو جلو کشید ، وای. چقدر بوی بدنش رو دوست داشت. اون رو دیوونه میکرد. توی گوشش پچ زد " دوستت دارم. "
پسرک گریه کرد. اروم لاله ی گوشش رو بوسید و لبهاشو روی صورت پسرک تکون داد ، تا وقتی که به لبهاش رسید. شیرین و لطیف. آروم بوسیدش، خیلی آروم. اما پسرک حریص تر از این حرفها بود، دستهاش رو قاب فک مرد کرد و لبهاش رو عمیقا بوسید. عمیق و طولانی ، انگار که آخرین بار بود. مرد هم همونطور که یک دستش روی خط فک پسرک میرقصید با دست چپش کلت براقش رو آروم بالا برد و ثانیه ی بعد ؛ صدای شلیک سکوت سنگینِ شب بندر رو شکست و چیزی نموند جز کفش های ورنی مشکی پر از لکه های خون و چشمهای کهربایی هیرا که از ترس باز مونده بود؛ و جسدِ اون، مامور مخفی سیا که قبل از اتمام ماموریتش خودکشی کرده بود.

پی‌نوشت: دلم برای اینجا خیلی وقتا تنگ میشه.

نوشته شده با آهنگِ call my name - ghostly kisses
سریع خودمو رسوندم نه؟
البته. کشیش به شما خوش آمد میگه. بعد از مدتها یه کامنت !
بابت خوشامدگویی مرسی
تمومش کردم نوشته تو
خواهش میکنم^^
ممنون که خوندیش :>
تصور متن با اهنگ گوستلی قشنگه
گوستلی>>>>
تو چرا جای جی ال همش تو کار بی الی ؟
سوال خودمم هست "-" xD  TT 
ما جی‌الو زندگی میکنیم ، بی الو مینویسیم 
رررح * خندیدن *
ستاره ی اینجا لبخند رو لبم آورد.
من هنوز عاشق کلیساتم میتسو
خوشحالم(:
اهالی اینجا هم عاشق توعن
این متن خیلی درد داشت 🥲🔫💜 انگار یکی قلب منو هدف گرفت چقدر درد داشت وقتی که داشت خودشو می کشت و .... نمی تونممم😭😭😭خیلی دردناک بودددد و قشنگ ولی سوراخ شدم با متنت
•"• چرا نیای؟ بازم برامون بنویس میتسوری چان~♡
وایTT اینکه تاثیرگذار بوده یعنی خوب بوده؟ آمینTT 
کیوتتت
این وبلاگ تاریخ انقضاش سر رسیده؟ نمیدونم. اینجا امن نیست...
تاثیر گذار کشنده بود انگار یه تیکه از یه کلیپ رو داشتم میدیدم که زخم کاری باهاش خوردم🥲🫠💘 و همش بار ها و بار ها پِلِی میشه چون صحنه کشنده ای هست که شخصیت های اصلی داستان دارن به نمایش میکشن🥺هِقق📺* عین نَنِه کُرسومی پتو پیچ داره به صحنه نگاه می کنه و اشک میریزه و دستمال پَر پَر می کنه *🤧🧻ارع ارع خوب بود
چرا تاریخ انقضای این وبلاگ به سر رسیده؟•-• مگه وبلاگ ها تاریخ مصرف دارن؟🙄 مگه خوراگیع؟@-@ اگه هست بگید ! نکنه سر همین ملت میزارن میرن از وبلاگشون چون حس می کنن وبلاگ شوکولاتیشون مسموم شده؟😨😱 ولی مگه میشه؟@_@°°°🕊🕊؟؟
•-• هیولا ها حمله کردن؟؟ راهزن ها اومدن اینجا؟؟😭😱🕵‍♀️🥷
اوه :">> ممنون :">>> قوه تخیلتو دوست دارمم.
خب راستش اینجا دست کسایی افتاد که نباید (= و اره.. مجبور شدم اسباب کشی کنم TT
از درد بدم میاد اما نمیتونم بگم زیبا نیست
:")) دایان
جانم؟میتسو کوچولو خوبه؟
ممنون :"> تو خوبی؟
ما جی‌الو زندگی میکنیم ، بی الو مینویسیم


حسودی چیه برادر؟ دارم قر میدم.
+چون اسپم دادم و کار زشتیه، ناشناس.
بابا گنده گویی کردم ما نهایت هنرمون کراش زدن رو شخصیتای انیمه هاست "-" XDDD -

+ سلام"-" xDD
با این اوصاف اینجا رو ببند اگه دست افراد شروری افتاده که نباید باشه!( ´Д`)( ゚皿゚)🔫
TT ... حیفه
ممنون جواب نیستا..خوبم ممنونم
فکر نکنم " خوبم " یا " اوه حالم بد " جوابی باشه که بتونم بدم..
میفهمم اما میدونم قوی هستی در برابر هر حالی
اوه ممنونم :">
ولی نگفتیا
حالت چطوره؟! خووشگلههههه
مرسییی TT نمیدونم 
وا؟!
چیزی شده؟ 🥺
حال یکی از اعضای خونواده ی خیلی کوچیکم خوب نیست... 
ای خدا🥺💔
ایشالا هر مشکلی که هست برطرف بشه🥺🫂
ممنونم، دیگه مرد )))
😳🥺
من واقعا متاسفم، هرچند که خودمم از این کلمه متنفرم ولی...
براش ارزوی ارامش و رحمت دارم
و برای تو و نزدیکانش صبر.
ممنونم عزیزم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی