باد گفت:این احمقانه‌ست! من دلم نمیخواد فقط بچرخم و بچرخم و بچرخم! من دلم نمیخواد فقط سرد باشم و سرد کنم و سرد کنم! من میخوام ادم باشم!
خدا نگاهش کرد. لبخندی زد و گفت:اون رو میبینی؟
من را نشان داد.
باد سرش را تکان داد:میبینمش.
خدا گفت:اون آرزو داره جای تو باشه...
باد تعجب کرد:اخه چرا؟ ادم بودن که خیلی بهتره.
خدا خندید. افکار باد کوچک بود.
گفت:ادم ها حاضرن سرگردون بچرخن،بچرخن،بچرخن. دیوونه وار سرد باشن،سرد کنن،سرد کنن. ولی لابه لای موهای عشقشون برقصن،برقصن،برقصن...