۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

اگه متنهام رو میخونین (": وبلاگ منتقل میشه ، بیاین ادرس جدید رو بگیرین(":

خیلی حیف شد ، خیلی. ولی خب یه عده ای که نباید ، از ادمای دنیای واقعی پاشون به اینجا باز شده و TT

مجبوریم منتقل کنیمشTT

اینجا هنوز متنامو میذارم؟ نمیدونم.. ولی میدونم که بیشتر تو اون یکی وبلاگمم. پس ، لطفا اگه میخواین وبلاگمو داشته باشین خصوصی یه کامنت بهت بدین(":

مرسی که این کلیسا رو تا اینجا باهم ساختیم(":

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۲۱ آذر ۰۱

    دوستت نداشته باشم.

    دوست داشتنت در وجودم ، طبیعی تر از زرد شدن برگها در پاییز‌است. در سرشتم تنیده شده و چون ماهی که برون از آب نفس کشیدنش ممکن نیست ؛ بدون فکرت وجود نخواهم داشت. تو روشن تر از خورشید ، هر صبح در من طلوع میکنی و پیش از نور مآه ، این فکر توست که شب هایم را روشن می‌دارد. موهایت ، دستهایت ، چشمهایت به هنگام خندیدن ، پلک های ظریف و مژه های خمیده ات ؛ تو ، تو.. و تو... 
    و چطور.. چطور وقتی این چنین با هر لحظه زندگی‌م آمیخته ای ، در من این توانایی را میبینی که دوستت نداشته باشم؟ چطور میتوانی چنین فکر کنی.. وقتی در هر حالت به زیبایی الهه ی خورشید میدرخشی و قلبم را ، هرلحظه بیش از پیش روشن و گرم و گرم و گرم تر میکنی...

  • ۲۶
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۷ آذر ۰۱

    برای سلین

    فقط ، تا ابد ،میلیون ها بار دوستت دارم ، تو از چرخ آور ترین ها میمونی.

    تو زیادی کمکم کردی ، بیشتر از چیزی که لیاقتم بود بهم لطف داشتی و لعنت بهت! چطور انقدر دوست داشتنی بودی و یهو گذاشتی رفتی؟ فقط کاش میتونستم یه بار دیگه بیام و دازای صفت صدات کنم و تو بخندی. 

    کاش بغلت میکردم.

    کور خوندی! دلم برات تنگ نمیشه و برات گریه نمیکنم! اصلا! 

    من برات گریه نمیکنم. من به کامنتات زل نمیزنم.

    نه.

    :)

  • ۲۸
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۴ آذر ۰۱
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-