ساعت پنج از خواب بیدار میشم ، همه جا سرد و تاریکه و استخونام از سرما میلرزن ، من از پنجره به بیرون خیره میشم و یه ربع ، نیم ساعت ، چهل و پنج دقیقه ، یک ساعت تموم به هزارتا چیز پیچیده ی زندگیم فکر میکنم.

 ساعت شش به زور چند لقمه ای نون توی دهنم میذارم و  ده دقیقه ی بعد درحالی که حاضر شدم و کوله ی سبز رنگم رو پشتم انداختم سوار ساینای سفیدی که سرویس مدرسه‌مه میشم و به زور واژه ی سلام رو زمزمه میکنم ، اسرار سرویسم به اینکه باید یهش سلام کنم و بارها طعنه ای که بهم زده واقعا عجیب و منزجر کنندست.

ده دقیقه ی بعد من توی نهمِ دو هستم. جلوی آینه موهای لَخت‌م رو با پنس صورتی رنگی که هدیه گرفتم میبندم و همونطور که چراغ ها خاموشه و کلاس خالیه به آینه زل میزنم. انقدر به تصویر خودم توی آینه نگاه میکنم که دیگه خودم رو نمیبینم.

*

زنگ فوق برنامه ی اول ، توی کارگاه انگلیسی میشینم و به بچه های گروه ج نگاه میکنم. بکس بهم اهمیتی نمیده و من خودم رو با نقاشی کردن کنار برگه ی حل تمرین ریاضی سرگرم میکنم. 

موجودی که میز جلوییم میشینه(و قطعا هرچیزی هست جز آدم) بهم میگه که نقاشی هام و خودم احمقانه ن و باز ازون نگاه هایی که همیشه بهم میندازه تحویلم میده ، من سرم رو پایین میندازم و بکس میگه آخرش گردن درد میگیرم و موجود جلویی میپرسه چرا انقدر رفتی توی میز؟ من بهشون نمیگم که گردنم همین الانش هم درد میکنه و بهشون نمیگم که ارزو میکنم ای کاش میتونستم آب بشم و برم توی زمین.

*

بکس برگه ی ریاضی‌م رو میگیره و بجاش برگه ی خودش رو میده بهم ( قصدش رو نمیفهمیدم) و من برمیگردم به کلاس نهم دو که پر از ادم شده. من پشت میزم ، کنار ستون سرد میشینم و ویفری که روش نوشته شده " با خوشحالی زندگی کن " رو بازمیکنم. 

کوثر میگه " فعلا که زندگی داره با خوشحالی مارو میکنه."

*

ساعت ها احمقانه میگذره و زنگ نماز میرم توی کلاس کوثر ، توی صفحه ی اول کتاب زبانش نقاشی میکشم و براش یه یادداشت سری میذارم توی کیفش. برای جویون توی استیک نوت صورتی فسفریِ کوثر نقاشی میکشم و بعد کیفم رو برمیدارم و درحالی که چتری هام برخلاف قوانین مدرسه توی صورت و چشمام ریختن و مقنعه م افتاده میرم توی حیاط و زنگ تنفرانگیز ورزش شروع میشه.

*

دورس مشکی منو معذب میکنه ، سردمه و کلاه سویشرتم رو روی سرم میندازم. جک ( این مناسب ترین اسم براشه) به زور دستم رو میگیره و مجبورم میکنه توی دویدن کلاسی شرکت کنم ، پشت سرم میدوئه و داد میزنه اگه وایستی ما تحتت رو پاره میکنم ، محلتی پیدا نمیکنم که بهش بگم ریه هام طاقت دوییدن ندارن و تازه ؛ اندازه ی چهل روزی که مادرم سر بدنیا اوردنم ازش خون رفته توی یک روز ازم خون رفته.

*

من کنار حیاط میشینم و به جک فحش میدم ، اون بهترین صورت ممکن و بدترین اخلاق ممکن رو داره. موهاش تیفوسیه و بسکتبال و والیبالش و کلا ورزشش عالیه. ولی خب حیف که میره تو دسته ی جونورای ناشناخته ای که نه t ن و نه f . تازه ادم هم به زور هستن.

یکی از بچه های کلاس ازم میپرسه اگه بخوام به کراشم کادو بدم چی میدم و چی میگم؟ 

به این فکر میکنم که هیچی. واقعا هیچی.

*

ساعت دو ظهر میشه و خبری از سرویسم نیست. منتظر میمونیم و ساعت دو و ربع یه اقای پیر با یه پراید فرسوده میاد دنبالمون و ظاهرا سرویسمون نتونسته بیاد دنبال ما‌.

از بخت بد ، اون اقا ادرس هارو بلد نبود و درباره ی مسیر ها هم ، مارو برای رسوندن یکی از بچه ها به حجاب تا خود چناران برد:دی.

میدونم که ماخا بخاطر مریضی قلبی و اعصابش بابت دیر رسیدنم دچار استرس میشه. پس شمارش رو روی مچ دست کسی که نفر اول پیاده میشه مینویسم و ازش میخوام به ماخا بگه نگرانم نباشه.

ساعت ۳ ، بالاخره نوبت من میشه و نمیدونم چطور زبون و عقلم بجای دادن ادرس خونمون ، ادرس خونه ی مامانی‌م رو به اژانس میدن. من سر خیابون پیاده میشم و تازه میفهمم اینجا که خونه ی ما نیست! و با وجود پریودی *اشک* حدود پنجاه متر میدوئم تا به خونه ی مامانی برسم و به ماخا تلفن کنم و بگم من خوبم و دزدیده نشدم. اما کسی در رو باز نمیکنه. ( دریغ از اینکه مامانی خونه ی ما بودن. ) ناچار و درمونده و گشنه و تشنه و رو به موت ، با ریه هایی که گریه میکنن و نفسی که بالا نمیاد و دستی که میلرزه زنگ خونه ی کناری رو میزنم ، خونه ی ولی*

پیر زن ۸۰ ساله ای که چشمهای آبی و موهای اناناسی سفید داره در رو باز میکنه. متحیر نگاهم میکنه و من هزاران بار ازش عذر خواهی میکنم که مهمون ناخونده ی سر ظهرش شدم. 

وقتی وارد خونه میشم ، جای خالی ولی رو حس میکنم. عکسهای اون پسر لعنتی در و دیوار رو پر کردن و نوه های پیر زن که جاسمین و یاسمین ایزابل هستن به طرز وحشتناکی روی قاب دیوار زیبا بنظر میرسن. در و دیوار خونه پر از عکسه ، انگار فاصله ی ایران تا امریکارو عکس ها پوشش میدن و دلتنگی های یک مادر که تازه پسرش رو از دست داده رو اروم میکنن.

پیر زن ( بیاین مامان غازه صداش کنیم چون جدی شبیهشه.) بهم میگه قرمه سبزی میخوای؟ من فقط تشکر میکنم و با اصرار شماره ی ماخا رو میگیرم و بالاخره وقتی دفعه دهم تلفن رو جواب میده مامان غازه بهش میگه دخترت خونه ی ماست و اومده منو از تنهایی دریاره ( کاش قصدم همین بود. ) ماخا باور نمیکنه و مضطرب میخنده. ( خود من هم باور نمیکردم که توی اون خونه ام. شبیه خوابهام بود.) 

اخر سر به هزار بدبختی من به خونه میرسم و مامان غازه زحمت رسوندنم رو میکشه.

مامان غازه به ماخا میگه " دخترت رو دزد ها گروگان گرفته بودن و من نجاتش دادم"

میخندم و به این فکر میکنم که چقدر شبیه مامان غازه س.

*

نمیخوام درباره ی اغتشاشات غروب چیزی بنویسم چون واقعا احمقانه بودن. فقط یک چیز به ذهنم رسید

ما شعار مرگ بر دیکتاتور روی در و دیوار نوشتیم ، غافل از اینکه شلوغی ها و نا امنی ها و آسیب هایی که به اموال عمومی و روح و روان مردم رسوندیم ؛ خودش یه نمونه ی عظیم تری از دیکتاتوری بود.

*

پی‌نوشت: ولی دوستی بود که مرداد از دستش دادم ، بخاطر تحریم داروهای ام اس :). و بعد از مرگش من خونشون نرفته بودم... :) 

پی‌نوشت۲: امروز مدرسه نرفتم ، حالم بده 

پی‌نوشت۳: هاله برام عجیبه ، کاش میشد فوتش کرد و از بین بردش و کاش میشد معتادش نشد.

پی‌نوشت۴: عنوان از روی اهنگ watercolor eyes >>