۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

یک روز... :)

یک روز..

بی هیچ خبری؛

خواهم رفت 

پالت رنگم را برای تو،

دفتر آبی ام را برای تو،

و کتاب هایم را برای تو...

به یادگار میگذارم

شاید موهای بریده ام را لای دستمالی بپیچم و شما آنها را نگه دارید.

اما این بار مثل داستان ها نیست...

من آنه شرلی ای میشوم که برای همیشه.. میرود.

بی هیچ خبری... بی هیچ آشنایی

و من بعد مدتی برای همگی غریبه خواهم شد..

اما؛ میشود تو فراموشم نکنی؟ :)

منتظر روزی باش.. که دیگر منتظرم نباشی:)

  • ۳۰
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

    مترادف..

    +:مترادفِ عبارت "من حالم خوب نیست و تهی تر از اونی م که درکم کنید"؟

    _:من خوبم.

  • ۲۷
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۲۱ اسفند ۰۰

    تناسخ..

    نشستن. ایستادن. راه رفتن. نفس کشیدن
    عمر را بدون زندگی میگذراند‌...
    بخشی از وجودش نبود.
    نگاه هایش سرد و رفتارش گیج کننده بود.
    احساس تنهایی میکرد...
    قلبش ناقص بود‌. و بیاد نمیاورد کی یا کجا ان را از دست داده‌
    فقط میدانست که نیست...
    تا اینکه او را دید‌.
    در اولین نگاه چقدر آشنا بود‌..
    صدایش.. وجودش.. دستهایش.. لبخند هایش.. چشمهایش.. ارامشی را به او میداد که هیچکس هرگز به او نداده بود.
    احساس کرد آن تیکه ی وجودش که گم شده را
    این مرد میتواند به او باز گرداند...
    وقتی دیگران دیدند
    به او خندیدند. معقول نبود.. واقعی نبود‌‌.. از نظر انها عشقی بود که وجود نداشت.
    دخترک خمید..
    دیگر به کسی نگفت.
    کسی هم نفهمید
    که دخترک بیاد داشت.. روزی که روی نوک پنجه پا ایستاد و گونه ی اورا بوسید...
    روزی که او لبخند زد...
    هیچکس
    خال روی گونه ی مرد را با ان نگاه ندید.
    تناسخی که انهارا از هم دور کرد...
    انقدر دور
    که دیگر کسی باور نداشت
    که زمانی..
    عشقی..
    وجود داشته است...

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۱۵ اسفند ۰۰

    موقتیجات۷:گواش

    مامانم یک ساعت درباره ی اینکه رنگای پالت‌ونشورم چون هدر میرن و بعد نمیتونم عینشون دوباره رنگ درست کنم توضیح میده:

    من که کاملا شیر فهم میشم:

    من که قشنگ متوجه شدم و تصمیم میگیرم پالتو بذارم زیر تخت:

    من که یک ساعت بعد از روی عادت پالت‌ رو میشورم:

    من که به خودم میام و میفهمم چیکار کردم:

    من:

    رنگای توی چاه:

    نکته اخلاقی:عادت ها گاهی خطرناکند"-"

    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۱۳ اسفند ۰۰

    ...)

    من به زندگی قبلی اعتقادی نداشتم؛

     

     

    تا اینکه چشمهایت را دیدم

    و ناگهان میان بازو هایم جایت خالی شد‌...

    من ننوشتمش.

    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۷ اسفند ۰۰

    اعتیاد به فضای مجازی: تقصیر شماست!

    سلام! میتسوری صحبت میکنه‌.

    موضوع امروزمون اینه ؛ چرا معتاد فضای مجازی و به دور از خانواده و اجتماع فامیل و آشنا شدیم؟"-"

     

    امروز یکی از دوستام برام پیام معلمش رو فرستاد که برای رفع اعتیاد به فضای مجازی راهکار داده بود‌. (نه نه ما قرار نیست براش راهکار بدیم.صبر کنین!)

    معلم ایشون فرموده بودن درمرحله اول کافیه سود و ضرر های فضای مجازی و دنیای واقعی رو بذاری رو ترازو و ببینی چی میشه!

    و گفته بود : فضای مجازی ضررش بیشتره و فضای واقعی سودش بیشتر از ضررشه!

    اینجا بود که جدا خندم گرفت.. چطور همچین فکری کرده بود؟ مگه ما خودمون خریم بی خرد‌یم که نفهمیم اینو؟ یعنی ما دنیای واقعی پر از سود رو ترجیح دادیم به یه عالمه ضرر؟ مصلما نه.

    مشکل چی بود؟ اینکه اون معلم یچیز اساسی رو نمیدونست

    یچیزی که کلی از مامان باباها هم نمیدونن...

    و ما اونو افشا میکنیم! بشتابید! این راز را اکثر والدین نمیدانند!

  • ۲۱
  • نظرات [ ۲۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۵ اسفند ۰۰

    رنگین‌کمان‌نیمه‌شب"

    عشق تو همچون قطرات بارانی‌ست که در نیمه های شب بر روی شیشه های غبار گرفته ی کلیسا مینشیند.
    گرد و خاک دلم را میشوید، گنجشک چشم هایم را خیس میکند،گل احساساتم را آب میدهد وصدایش گوش را مینوازد.

    ولیکن
    تو خورشید هستی... 
    و من  باران نیمه شب 
    چه کسی رنگین کمان مارا خواهد دید؟
    هیچکس..
    هیچ وقت..

  • ۳۰
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۲ اسفند ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-