۱۱ مطلب با موضوع «خارج از کلیسا:")⚘» ثبت شده است

وای!!!

یک‌سال شد اومدم بیان؟ وای.

وای‌. 

تازه یک روزم گذشت. 

خب. *جمع و جور کردن خود.

اینجا بودنم رو واقعا مدیون اوا و یومیکوئم که دنیای وبلاگ نویسی‌شون زیادی شیرین بود(": و واقعا درست ترین تصمیم کل زندگیم این بود که وبلاگ داشته باشم. >>>

و اره. خوشحالم که اینجام ، از صمیم قلبم. 

همتون رو خیلی دوست دارم و خیلی ممنونم که وجود دارین و بیان رو برام رنگی رنگی کردینTT

بوس بوس

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    یک روز... :)

    یک روز..

    بی هیچ خبری؛

    خواهم رفت 

    پالت رنگم را برای تو،

    دفتر آبی ام را برای تو،

    و کتاب هایم را برای تو...

    به یادگار میگذارم

    شاید موهای بریده ام را لای دستمالی بپیچم و شما آنها را نگه دارید.

    اما این بار مثل داستان ها نیست...

    من آنه شرلی ای میشوم که برای همیشه.. میرود.

    بی هیچ خبری... بی هیچ آشنایی

    و من بعد مدتی برای همگی غریبه خواهم شد..

    اما؛ میشود تو فراموشم نکنی؟ :)

    منتظر روزی باش.. که دیگر منتظرم نباشی:)

  • ۳۰
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

    فراتر از هرچیزی..

    𝙷𝚎𝚕𝚙, 𝚒 𝚕𝚘𝚜𝚝 𝚖𝚢𝚜𝚎𝚕𝚏 𝚊𝚐𝚊𝚒𝚗 

    ...𝚋𝚞𝚝 𝚒 𝚛𝚎𝚖𝚎𝚖𝚋𝚎𝚛 𝚢𝚘𝚞

     

    اسم این حسو عشق نمیذارم..ترجیح میدم اسمی برای احساسم نذارم؛تا بتونم ازادانه و فراتر از هرچیزی بهش علاقه بورزم... (:

     

    فکر کنم مال یک فیکه.  و من نخوندمش ولی این بخشش..آه

    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱۶ بهمن ۰۰

    این...یکم‌فرق‌داره")

    یو:>

    هیچی~...فقط خواستم بگم تولدش مبآرک=)

  • ۱۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

    امشب چه فرقی دارد؟:)

    من هرشب رآ با ارزوی دوباره در خواب دیدنت میگذرانم...

    امشب چه فرقی دارد ؟

    یک دقیقه بیشتر تورا آرزو میکنم=).

    یلداتون شاد:)♡

  • ۲۳
  • نظرات [ ۶ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

    اَگَر حَرف‌هآیِ‌دِلَم‌بی‌اَگر بود...

    اگر کوه ها کَر نبودند

    اگر آب ها تَر نبودند

    اگر باد می‌ایستاد...

    تورا میتوانستم...ای دور:)...از دور...یک بار دیگر ببینم.

     

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۲۲ آذر ۰۰

    یومیکو متولد میشود:)

    دختری مهربان با لبخند های ستاره ای،موهای نورانی و قلبی صورتی و اکلیلی که با انگشت های سحرآمیزش جادویی ترین کلمات را تایپ میکند تصورت کردم و تا ابد در ذهنم همین‌گونه خواهی ماند:)

    Friends

    Vimin

    music image
    Made By Farhan

    ~𝚑𝚊𝚙𝚙𝚢 𝚋𝚒𝚛𝚝𝚑𝚍𝚊𝚢 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞~

    نمیدونم کی بود که خیلی اتفاقی وبت رو دیدم...داشتم دنبال سریال میگشتم که پستت درباره ی یک نوجوان رو دیدم...اون موقع اصلا توی بیان نمیومدم.

    از همون موقع وبلاگت شد پاتوق من؛حتی وسط زنگ ریاضی وقتی معلم داشت مغزمون رو با ضرب و تقسیم پر میکرد به وبت پناه می‌بردم! مغز دوستمو از بس دربارت حرف میزدم خورده بودم و همیشه حسرت اینو میخوردم که وب ندارم و نمیتونم دنبالت کنم و نمیتونم کامنت بدم!

    تا اینکه بعد یمدت حضورت کم رنگ شد...ولی من همچنان پستای وبت رو چندین و چند بار میخوندم و میگفتم آه ای کاش یه روزی با این دختر حرف بزنم!(دقیقا برام مثل یک ارزو بود:دی)

    بالاخره بعد یمدت عضو بیان شدم*-* و از شانس سیاهم تو غیب شدیTT... و من از طریق مائو به پی وی تو نفوذ کردم و بالاخره یجوری اعلام حضور کردم که آقاجان من وجود دارم:)و وقتی اولین بار مائو گفت پیاممو بهت رسونده مثل یک یویو این ور اون ور میپریدم و داد میزدم آهای دنیا بالاخره یومیکو میدونه یک آدم دیوونه که من باشم وجود داره! و اون روز رو یادم نمیره...

    اینم بگم؛روزی که وبمو فالو کردی انقدر جیغ و داد کردم که دوستام میخواستن بزنن بلاکم کنن!*آه از درد درک نشدن*

    میدونی.‌..برای من آدم فوق العاده ای هستی...خیلی فوق العاده!

    بقول فلیسیتی پیکل تو مثل اینی که روز کریسمس،اردوها،ابنبات فروشی و برف بازی باهم قاطی شن و ازتوشون یه حس بیرون بیاد!

    چرخ آوری...و سحر آمیزD:

    اگه بخوام به نحوه ی خودم توصیفت کنم میگم که تو

    ابر،شکلات شیری،موچی توت فرنگی و گربه های ملوسی(=

    *پس گردنی از کشیش و بلند شدن صدایِ میخواستی یه تبریک بگی چرا انشا نوشتی*

    اهم...آره من فقط میخواستم بگم خیلی دوستت دارم هلیا .‌..تو باعث میشی لبخند بزنم...تو حتی غم هات گیلاسیهㅠㅠ

    ممنونم...از تک تک سلول های بدنت و تک تک اکسیژن های کوچولویی که تاحالا تنفس کردی...ممنونم که وجود داری....

    یکی اینجا هست که تا اخر عمرش تورو یادش نمیره:)

    تولدت مبارک...به اندازه ی تموم ابرها و لبخند ها~♡

    این نقاشی هم تقدیم بهتD:

    فن ارتی برای تو....

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    BD HIKA

    یوهو*-*

    امروز تولدِ یه پری‌ئه:)

     H B D hikaru

    باید اینم عرض کنم که یه ویدیو برات ادیت زدم زینب جان منتهی بنده بشدت بی تجربه بوده و این ویدیو رفته کنار صفحه...پوزشXD

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • پنجشنبه ۱۴ مرداد ۰۰

    نقاشیام:))

    مامان:چیکار میکنییی؟

    من(زمزمه):نقاشی

    مامان:چییی؟

    من:نقاااشی

    من(زیر لب):شت تمرکزم شکست:|

    مامان:توهم که همش نقاشی بکش:/

    و نقاشی ای که یک ساعت و پنجاه و دو دقیقه روش وقت گذاشته م:

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰

    ماه و ماهی:)

    امروز مامانم داشت البالو میجوشوند و کل خونه بوی آلبالو میده:>

    "منم تا دیدم تنورِ مغزم داغه خمیر شاعری رو چسبوندم🤣:)

    و شعری که مغز آلبالویی م ترشح کرد بدین شرح بود:

  • ۱۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۴ مرداد ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-