سلام و درود:)

بنده قرار بود فرشته ی نگهبانِ سنگیِ جلوی در باشم...

و بخاطر جادو در حال حاضر فرشته یِ سنگیِ صفحه ی مستقل م:/

اینجام تا یکم باهاتون درباره این کلیسامون صحبت کنم.)

 

 

~اینجا کلیسای یک شهر جادویی بود...مردم توی رگ هاشون جادو داشتن اونها پری بودن!:)

 

...تا اینکه یک روز یک نفر طمع کرد...اون میخواست جادوی همه ی مردم شهر رو بگیره..و موفق شد

اما اون روز طبیعت از دیدن کار زشت اون به خشم اومد

طبیعت بی طرفه...طبیعت همیشه کار خودشو میکنه و به کسی رحم نداره...

همونطور که قانون جاذبه ی طبیعت همیشه و همه جا مثل ساعت کار میکنه بقیه قوانین طبیعت هم همینطورن...

طبیعتِ وحشی دهان باز کرد و اون ادم طمع کار رو بلعید و تبدیل به سنگ و مجسمه کرد...و تمام جادوی مرد هم نابود شد

اما مرد قبل از اینکه جادوی توی قلبش بمیره یه ورد خوند

وردی که به اندازه ی همه جادو های دنیا قوی بود:))

و اون شهر و مردمش رو فرستاد یه جای دور

یه جای خیلی دور...به سالها بعد!:)

و حالا شما شهر رو پیدا کردین...اون شهر و اون کلیسا درست همینجاست:))

و اون مردِ جادویی که حالا تبدیل به سنگ شده هم...منم...که باید تا ابد اینجا بمونم...من پشیمونم...ولی دیگه چاره ای نیست:)

 

اِهم ... خب برنامه های این کلیسا به لطف میتسوریِ اعظم تغیر پیدا کرده...اینجا دیگه کسی عبادت نمیکنه...اینجا یجورایی یه دورهمی شده...اما هنوز مقدسه

در ضمن باید اینم بگم که جادو باعث شده که روح های سرگردون دوباره از توی گور ها بیرون بیان و اینجا پرسه بزنن... ولی خاطرتون جمع بی آزارن:)

لطفا اینجا راحت باشین،اینجا میتونه خونه ی شما هم باشه:))

~با تشکر مجسمه ی فرشته ی نگهبان