سلام..عزاداریهاتون قبول*-*
میخواستم یه خبری بدم...
من پست جدید رو گذاشتم...اما نمیدونم به کدامین گناه منتشر نشده...یعنی بجای اینکه جداگانه منتشر شه رفته توی پست قبلی!:|
پس اگه منتظر خبر نامه بیگد هستید و هنوز پست رو ندیدین
سلام..عزاداریهاتون قبول*-*
میخواستم یه خبری بدم...
من پست جدید رو گذاشتم...اما نمیدونم به کدامین گناه منتشر نشده...یعنی بجای اینکه جداگانه منتشر شه رفته توی پست قبلی!:|
پس اگه منتظر خبر نامه بیگد هستید و هنوز پست رو ندیدین
سلام!به بخش جدید کلیسا خوش اومدین!
این شما و این برسی و تحلیل ماجرای دوقلوهای نیویورک!*-*
یازدهم سپتامبر؛تاریخی که تقریبا هممون حداقل یه بار اسمشو شنیدیم...
مرکز تجارت جهانی که گاهی برجهای دوقلو نامیده میشن، مجموعهٔ ۷ ساختمان در منطقه منهتن نیویورک،هواپیما ربایی توسط گروه القاعده ی افغانستان و ترکوندن ساختمانهای۱،۲،۷؛بزرگترین عملیات صهیونیستی ای که امریکا به خودش دید...!
یه عملیات تروریستی وحشتناک که مثل اون توی تاریخ امریکا اتفاق نیوفتاده بود و نیوفتاده!
تا اینجا همه چیز اوکی و معمولیئه...
آمریکا هم میره سراغ افغانستان و به بهونه ی جلوگیری از تشکیل صهیونیست ها و... اونجا پادگان های نظامی میزنه...
خب..سوال اینجاست
-:اصلا چی این مسئله مبهمه؟
دو زانو رو به روی مجسمه ی فرشته ی نگهبان نشسته بودم و با او حرف میزدم...کم پیش میاید صبح ها تکان بخورد یا حرفی بزند...اما ان روز فرق داشت!
گفت که بالهای سنگی ش نور را حس میکنند...کلماتی را که روشنایی بخش هستند را حس میکنند و میگویند امروز آن کلمه ها میایند...اما از کجا؟
پشتم را به فرشته کردم...چشمهایم را بستم...تا شاید من هم کلمات را حس کنم که ناگهان نوری کور کننده روی صورتم افتاد که حتی با چشم بسته ان را دیدم!
پیر زنِ قصه گو با کوله اش زیر نوری که از پنجره های بلند کلیسا به داخل میتابید ایستاده بود و نور به پلاکی که از گردنش اویزان بود میخورد و توی چشمهایم منعکس میشد
ولی هیچ وقت اهمیت لمس کردن رو نفهمیدم؛لمس کردن اون رو
تا وقتی که دیگه از دستش دادم:')
پس اگه اینو تماشا میکنین،اگه می تونین؛
لمسش کنید...
لمسش کنید...
لمسش کنید...
five feet apart-
یک بازی بچگانه.
خانه ی وحشتی دیدنی مخصوص شب هالوین،
کول و دوستانش را
به سرزمینی حومه ی ناکجا آباد میکشاند
کول باید سعی کند
دوستانش را نجات دهد؛ایا راه فراری هست؟
پشت دیواره ی ابری چه چیز در انتظار اوست
داستانی پر از ماجرا؛درد ترس هیجان و مبارزه:)
یوهو*-*
امروز تولدِ یه پریئه:)
H B D hikaru
باید اینم عرض کنم که یه ویدیو برات ادیت زدم زینب جان منتهی بنده بشدت بی تجربه بوده و این ویدیو رفته کنار صفحه...پوزشXD
دم دم های طلوع آفتاب بود..روی یکی از نیمکت های کلیسا چمباتمه زده بودم و از نسیمی که پیچک های انبوه رو تکون میداد لذت میبردم که صدای تلق تولوق آشنایی شنیدم...باد با خودش بوی اطلسی و باروت میاورد...
خورشید...منشا تمام انرژی ها..مامانِ گرما و بابایِ نور:)
همیشه فکر میکردم خورشید یک بانوی پاک دامن و بی ریاست؛زن زیبایی که چشمهای عسلی و موهای طلایی دارد..کمی خجالتی اما مهربان است^^