۷ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

°اون‌هیچی‌نگفت...

-:بد جوری عاشق شده...

+:چی؟! خودش گفت؟!

-:اوه معلومه که نه

+:خیلی طبیعی رفتار میکنه ها...از کجا فهمیدین؟

-:اون هیچی نگفت...هیچ کاری‌م نکرد ولی چشماش‌و که دیدم!هرچقدم عادی رفتار کنه غوقای توی چشمهاش رو نمیتونه پنهون کنه...

+:ولی...مامانبزرگ عشق وجود نداره...

-:چرا عزیزم...داره...خیلی نادره، فقط وقتی واقعا عاشق بشی میفهمی که چیه و همه ی دوست داشتنهای قبل از اونو فراموش میکنی...

~بخشی از داستانی که روی کاغذ نیاوردمش~ 

 

  • ۲۳
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • چهارشنبه ۲۸ مهر ۰۰

    هودی قرمز:)

    به چشم هات خیره شدم و تو به کتابی که بین دستات گرفته بودی دقیقا ۱۳۶۷ روز گذشته و من هنوز به تو نگاه میکنم و به لب هایی که به ندرت لبخند میزنن،  به دستت که رو چمنه خیره میشم ، کاش میتونستم دستتاتو بگیرم و تا ابد به قفلش نگاه کنم ، کاش میتونستم ولی میدونی که...زندگی با من بد قهر کرده 

    هودی آبیت زیادی برای هوای سرد امروز نازکه...آفتاب میتابه اما سرمای امروز اومده که بمونه. کاش میتونستم بدن لاغرتو تو بغلم حل کنم میترسم سرما بخوری. دیروز برای بار هزارم یواشکی گریه کردی...ولی خوشحالم که بارون بارید و کسی نفهمید ، تو باید قوی بمونی تو به من قول دادی ، کاش بارون بودم...

    آهنگی که زمزمه میکنی زیادی برای خوندن دردناکه و چشمات زیادی برای گریه نکردن شیشه ای شده عزیزم...زیر درختی نشستیم که هیچ خاطره ای باهاش نداریم...میخوای خاطره های جدید بسازی؟ 

    روی چمنا دراز کشیدی و به آسمون نگاه میکنی...داری به من فکر میکنی؟ نمیدونم کاش باهام حرف بزنی...کتاب و میبندی ، منم دراز میکشم...به من نگاه میکنی...داری به من نگاه میکنی؟

    موهای کوتاه و چتریای نامرتبت هنوز مثل قبلن...کاش بتونم مرتبشون کنم...از قطره اشکی که از چشمات چکید متنفرم...بلند میشی و لباستو میتکونی و دور و دور تر میشی

    وقتی که رفتی کتابتو رو سنگ قبرم جا گذاشتی....

    ***

    هودی آبیتو پوشیدی و از خونه بیرون اومدی ، بدون چتر....هنزفریتو توی گوشت گذاشتی و اهنگو پلی کردی ، مگه نمیدونی من از این کار بدم میاد؟ توجهت باید مال من باشه حتی اگر دیر باشه...

    آروم آروم قدم میزنی وقتی همه دارن میدوئن...صورتت هیچ حسی رو منتقل نمیکنه،  کاش میتونستم دستاتو بگیرم و اینقدر تو چشمات خیره شم تا لبخند بزنی...دستاتو توی جیبت فرو میکنی و سرتو پایین میندازی ، چرا با خودت اینکارو میکنی؟ زندگی کن...حتی به جای من

    روی نیمکت روی پل میشینی و به آدما خیره میشی آدمایی که انگار هیچ رنگی ندارن و بارونی که می باره کدر ترشون میکنه...این پلو یادته؟ اولین بوسه...به دختر بچه ای که پالتوی قرمز پوشیده خیره میشی...منو یاد هیگانبانای سرخ می ندازه

    زمزمه میکنی"هیگانبانا" ، ظاهرا منو خیلی خوب شناختی...آهنگ برای بار دهم پخش میشه و اون بچه هنوز تنها ایستاده و آروم میلرزه...سیگارتو در میاری و روشنش میکنی ، حالا صورتت توی دود محو شده...با این که خیلی قشنگه اما میدونی که ازش متنفرم...کاش سیگار بودم

    از جات بلند میشی و میری رو لبه ی پل میشینی و به دختر بچه نگاه میکنی که انگار آروم گریه میکنه و به آدمایی که از بارون فرار میکنن با التماس خیره شده...روبروت می ایستم و به چشمات خیره میشم...و تو به دختر بچه نگاه میکنی

    چشماتو میبندی...بازشون میکنی و به من نگاه میکنی

    بعد چند سال بالاخره لبخندتو دیدم...دستاتو دور گردنم حلقه کردی

    و آمبولانس کسی رو که هودی آبیش حالا قرمز بود با خودش برد

     
    دارکلایت

     

    2ending

    پک عمیقی ب سیگاری که مثل خودم خاکستری شده میزنم، تو سیگار دوست داشتی، ولی نه برای من. الان که نیستی جلومو بگیری، بذار خودم ب حال خودم سیگار بکشم...

    فیلتر تموم شده شو زیر پام له میکنم و سمت لبه ی پل میرم. به آبای تموم نشدنی زیر پام خیره میشم. شاید همه اشکای من اینجا جمع شدن. میتونم بی قراری شونو برای اینکه دوباره بهشون برگردم، ببینم. ب دختر بچه و پالتوی قرمزش خیره میشم. شاید آخرین بار باشه که تصویرش تو ذهنم نقش می بنده...

     

    این متن از  اینجا و اینجا اومده:)))

    و پاراگراف آخر نوشته ی آلاست:)

  • ۱۹
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۲۵ مهر ۰۰

    یومیکو متولد میشود:)

    دختری مهربان با لبخند های ستاره ای،موهای نورانی و قلبی صورتی و اکلیلی که با انگشت های سحرآمیزش جادویی ترین کلمات را تایپ میکند تصورت کردم و تا ابد در ذهنم همین‌گونه خواهی ماند:)

    Friends

    Vimin

    music image
    Made By Farhan

    ~𝚑𝚊𝚙𝚙𝚢 𝚋𝚒𝚛𝚝𝚑𝚍𝚊𝚢 𝚝𝚘 𝚢𝚘𝚞~

    نمیدونم کی بود که خیلی اتفاقی وبت رو دیدم...داشتم دنبال سریال میگشتم که پستت درباره ی یک نوجوان رو دیدم...اون موقع اصلا توی بیان نمیومدم.

    از همون موقع وبلاگت شد پاتوق من؛حتی وسط زنگ ریاضی وقتی معلم داشت مغزمون رو با ضرب و تقسیم پر میکرد به وبت پناه می‌بردم! مغز دوستمو از بس دربارت حرف میزدم خورده بودم و همیشه حسرت اینو میخوردم که وب ندارم و نمیتونم دنبالت کنم و نمیتونم کامنت بدم!

    تا اینکه بعد یمدت حضورت کم رنگ شد...ولی من همچنان پستای وبت رو چندین و چند بار میخوندم و میگفتم آه ای کاش یه روزی با این دختر حرف بزنم!(دقیقا برام مثل یک ارزو بود:دی)

    بالاخره بعد یمدت عضو بیان شدم*-* و از شانس سیاهم تو غیب شدیTT... و من از طریق مائو به پی وی تو نفوذ کردم و بالاخره یجوری اعلام حضور کردم که آقاجان من وجود دارم:)و وقتی اولین بار مائو گفت پیاممو بهت رسونده مثل یک یویو این ور اون ور میپریدم و داد میزدم آهای دنیا بالاخره یومیکو میدونه یک آدم دیوونه که من باشم وجود داره! و اون روز رو یادم نمیره...

    اینم بگم؛روزی که وبمو فالو کردی انقدر جیغ و داد کردم که دوستام میخواستن بزنن بلاکم کنن!*آه از درد درک نشدن*

    میدونی.‌..برای من آدم فوق العاده ای هستی...خیلی فوق العاده!

    بقول فلیسیتی پیکل تو مثل اینی که روز کریسمس،اردوها،ابنبات فروشی و برف بازی باهم قاطی شن و ازتوشون یه حس بیرون بیاد!

    چرخ آوری...و سحر آمیزD:

    اگه بخوام به نحوه ی خودم توصیفت کنم میگم که تو

    ابر،شکلات شیری،موچی توت فرنگی و گربه های ملوسی(=

    *پس گردنی از کشیش و بلند شدن صدایِ میخواستی یه تبریک بگی چرا انشا نوشتی*

    اهم...آره من فقط میخواستم بگم خیلی دوستت دارم هلیا .‌..تو باعث میشی لبخند بزنم...تو حتی غم هات گیلاسیهㅠㅠ

    ممنونم...از تک تک سلول های بدنت و تک تک اکسیژن های کوچولویی که تاحالا تنفس کردی...ممنونم که وجود داری....

    یکی اینجا هست که تا اخر عمرش تورو یادش نمیره:)

    تولدت مبارک...به اندازه ی تموم ابرها و لبخند ها~♡

    این نقاشی هم تقدیم بهتD:

    فن ارتی برای تو....

     

  • ۱۶
  • نظرات [ ۹ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۰۰

    از وسط مترو...

    ترجیحا شمرده شمرده و با اهنگ زیر بخوانید:)

    Spring ...

    jeon su yeon

     
     
     
     
        
     
     
     

     

    ~این متن کاملا یهویی و توی پی وی یکی از دوستام نوشته شده~

    عینک گندمو دادم بالا و خودمو پرت کردم توی مترو! یه بغل گنده از کتابای شکسپیر توی دستام بود و عینکم داشت میوفتاد. اوایل بهار بود و هوا هنوز یکم سرد بود...توی مترو بوی عطر های پسرک دست فروش پیچیده بود و من هنوز جایی برای نشستن پیدا نکرده بودم.

    یه صندلی کنارت پیدا کردم.

    شایدم اون صندلی بود که منو پیدا کرد.

    نشستم کنارت تو با اون لبخند عجیب غریب و کک و مک هایی که تا زیر چشمات ادامه داشت نگاهم کردی و گفتی:کمک میخوای؟

    کتابارو دادم بهت و عینک گردمو درست کردم‌. کتاب رومئو و ژولیت رو باز کرده بودی و داشتی میخوندی. هیچی نگفتم...دلم نمیخواست کتابمو ازت بگیرم. به دستات نگاه میکردم که چطوری نرم و لطیف کتابم رو لمس میکردن و ورق میزدن. چند دقیقه ای که گذشت نگاهم کردی. کتابارو پس دادی

    و گفتی:همه ی عشقا مثل اینن؟همینقدر دردناک تموم میشن؟

    تو اینجور کتابهارو قبلا هم خونده بودی. ولی من چیزی درباره ی چطوری تموم شدنه عشق ها نمیدونستم...

    فقط گفتم:نه...بعضی از عشق ها هم خیلی ساده از وسط یک مترو شروع میشن!....

  • ۲۳
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • شنبه ۱۰ مهر ۰۰

    سه‌مایل‌آن‌طرف‌تر...

    ~وینگاردیوم‌لوی‌اوسا~

    *به پرواز درامدن‌ذره بینهاو قرار داده شدنشان دردستهای‌شما*

    پروفسور بیگد اینجاست تا یه معمای حل نشده ی دیگه رو برسی کنه!

    پس بزن بریم!

    خانواده ی جزمین...شرلین،بابی و دخترشون مدیسون که در هشت اکتبر سال دوهزار و نه وقتی با ماشینشون رفته بودن بیرون از شهر که یک قطعه زمین بخرن؛ناپدید شدن....

  • ۱۶
  • نظرات [ ۲۴ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • دوشنبه ۵ مهر ۰۰

    موقتیجات۲:بغضی‌که‌نمیترکه

    لبه ی پنجره ای که باد باز و بسته ش میکنه میشینم و چشمامو به آسمونی که بجای سیاه/سورمه ای بودن نارنجی/قرمزه میدوزم؛باد موهامو به رقص درمیاره...ولی این باد فرق داره.

    موهام بجای اینکه با نرمی و لطافت توی باد پرواز کنن مثل شلاق توی صورتم میخورن،انگار باد داره تلافی میکنه...

    هوا سرده،پر از خاک و پر از هوهو های وحشتناکه؛باد هم قرار نیست همیشه مود خوبی داشته باشه.

    باد تند تر میشه و نعره میزنه،چنارِ جلوی در هم به رقص درمیاد؟ نه...این یکی شبیه رقص نیست؛بیشتر شبیه درختیه که داره فریاد میکشه و دلش میخواد فرار کنه...ولی ریشه هاش تا تهِ دل زمین رفته و جدا شدنی نیست.

    پیچک ها به هم میخورن و صدایی شبیه مار زنگوله دار درمیارن،باد نعره میزنه و اسمون روشنه روشنه...رعد و برق میزنه ولی اثری از بارون نیست...انگار آسمون خیلی دلش پره؛الان مرحله قبل از گریه کردنشه؛بغضش نمیترکه ولی انقدر گلوش رو فشار میده و قلبش رو سنگین میکنه که همه میفهمن اسمون دلش گرفته....

    باد موهامو توی صورتم میکوبه و هوهو میکنه؛انگار میخواد بگه اینم تلافی روزایی  که آبی بودم و دوسم نداشتی...روزایی که میتونستی خوشحال باشی و نبودی؛این تلافی روزاییه که خاکستریشون کردی...خسته شدم انقدر ادمای عبوسه اشک آلود زیرم گریه کردن درحالی که میتونستن لبخند بزنن...خسته شدم از بس ابی بودنمو ندیدن...

    صدای اتش نشانی از توی کوچه بلند میشه...اول دوره بعد نزدیک میشه و بعد دوباره دور میشه؛شاید حق با آسمونه،شاید تقصیر ماست...مایی که قدر ندونستیم؟یا شاید تقصیر اوناییه که قدر هارو ازمون گرفتن؟...تقصیر هرکی/هرچی که هست تقصیر این پیچک ها نیست...تقصیر درختایی که دارن میشکنن نیست...تقصیر اسمون نیست که همیشه/خیلی وقتا ناراحتیم؛ولی اونا هم دارن اشک ها ناراحتی ها و کسل بودنمون رو تحمل میکنن...انرژی منفی ما چند نفرو مثل این اسمون که همیشه خوب بوده و سعی کرده برای اینکه بقیه خوب شن ابی باشه ولی بقیه دوسش نداشتن کرده؟...

    به خودمون ییایم...اگه من و تو ناراحتیم

    تقصیر اونی نیست که میاد تو اتاق غم هات و میخواد حالتو بپرسه...

    پس سرش داد نکشیم...تقصیر اون نیست.

    ***

    حالا جدا از این مسئله ها...حالتون خوبه؟:) میشه خوب باشین؟:)

    میشه حتی اگه الان عصبانی ای یه لبخند خرگوشی بزنی؟...بخاطر پیچک هایی که هیچ گناهی نکردن و اون دلفین هایی که همیشه براتون لبخند میزنن یه لبخند کوچولو به دنیا هدیه بدین:_)

  • ۱۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • يكشنبه ۴ مهر ۰۰

    فرشته‌ی‌آرزوها~

    ~فرشته ی آرزوها همیشه یه راست آرزوت رو نمیذاره توی دستت عزیزم؛اون گاهی اوقات فقط یه ریزه امید میریزه توی قلبت تا خودت بلند شی و بری دنبال آرزوهات...منم الان ازش انتظار ندارم یه راست کسی که از دست دادی رو بهت برگردونه...من فقط ازش خواستم یه ریزه از اون امیدِ فوق‌العاده ش رو بهت بده،تا خودت بلند شی،بری دنبالش و عشقت‌رو برگردونی:)

    یه تیکه ازون داستانی که هرگز توی کاغذ ننوشتمش:)

     

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
    • جمعه ۲ مهر ۰۰
    اینجا یه زمانی کلیسای کهنه ای بود
    که به دست جادویِ طلسم پیچک سمّی تبدیل به امواجی شد...و توی این وبلاگ جا گرفت:))
    هشدار: ممکنه مجسمه ی فرشته ی نگهبان گاهی تکون بخوره ، شایدم پخ‌تون کنه! ( یکمی شوخه:دی)
    از شما دعوت میشه موسیقیِ پست ثابت رو گوش‌کنید==)
    و امیدواریم از متن های مرمری توی وبلاگ لذت ببرید♡-