دوست داشتنت در وجودم ، طبیعی تر از زرد شدن برگها در پاییزاست. در سرشتم تنیده شده و چون ماهی که برون از آب نفس کشیدنش ممکن نیست ؛ بدون فکرت وجود نخواهم داشت. تو روشن تر از خورشید ، هر صبح در من طلوع میکنی و پیش از نور مآه ، این فکر توست که شب هایم را روشن میدارد. موهایت ، دستهایت ، چشمهایت به هنگام خندیدن ، پلک های ظریف و مژه های خمیده ات ؛ تو ، تو.. و تو...
و چطور.. چطور وقتی این چنین با هر لحظه زندگیم آمیخته ای ، در من این توانایی را میبینی که دوستت نداشته باشم؟ چطور میتوانی چنین فکر کنی.. وقتی در هر حالت به زیبایی الهه ی خورشید میدرخشی و قلبم را ، هرلحظه بیش از پیش روشن و گرم و گرم و گرم تر میکنی...
- ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊
- دوشنبه ۷ آذر ۰۱