تو مثل معجزه بودی ، لبهات سرخ و موهات پرتو های خورشید بودن ، پشت پلک های شکننده ت خلا عمیقی از ترس رو توی مردمک های بی احساست پنهان میکردی و با انگشت هات موهام رو جادویی تر از هر وردی لمس میکردی ، تو زیبا بودی و درست شبیه یک معجزه ؛ پیچیده تر از نقاشی های ونگکوک و الهه های یونانی ، مثل یک سایه ی خاموش توی قلبم قد میکشیدی و من رو دیوونه و دیوونه تر میکردی.. تو یک خواب بودی..
و تنها سوالم از تو این بود که چطور ، چطور انقدر زیبایی؟

سلام. نمیدونم از چی بگم ؛ از تولد بعضیا:دی یا از چهلمین روز نبودنه ولی ، از اوضاع وحشتناک عجیب و خراب و نگران کننده م توی مدرسه. از ترسم از اجتماع و ادما یا از اینکه هیچکس رو توی کلاسم نمیشناسم. از اینکه چقدر دنیا و ادماش برام وحشتناک شدن و چه اتفاقاتی که نیوفتاده! ( اگه نامجون با ممرضا گلزار فیت میداد انقدر متعجب نمیشدم. حالا جدا از متعجب بودن ناراحت و عصبانی و شاید دلخور هم هستم(: ) ، از اینکه چقدر هاله و روابطم باهاش عجیب شدن یا از اینکه حالا بالاخره ( به لطف یکی از دنبال کننده های وحشتناک مهربون وبلاگم *اشک های فراوان* ) مانگای جوجتسو رو دارم. وای فرض کن یکی از تو وبلاگت و چرت و پرتات دریاره چی دوست داری و برات هدیه بگیرش!! * اشک ریختن*

توی این مدت ، یه پک بیدلی شامل کریستال هفت چاکرا برای کوثر گرفتم و الان یادم اومد هنوز پولشو ندادم xD وای بی پولی چه دردیه.

و خیلی شعر خوندم ، سر جلسات ادبیات حاشیه دفترمو از شعرای کوتاه سیاه کردم و نقاشیای ریز و درشتم همه جای کتاب درسیارو گرفتن. بدجوری انفولانزا گرفتم و ریه هام هنوز بعد سه هفته پر از خستگی و دردن. حساسیت فصلی هنوز یقمو ول نکرده و توی مدرسه با هر سرفه ای که میکنم مورد توجه نگاهای منزجر کننده ای قرار میگیرم که منو میترسونن. کاش میتونستم به همه بگم که من ناقل بیماری نیستم و فقط آسم دارم!

این وسط تشکر میکنم از بکس. واقعا دو روز پیش برای یک لحظه هم که شده باعث شد احساس خوبی داشته باشم و ای کاش میتونستم بغلش کنم و بگم چقدر دوست خوبیه. هی بکس ، میشه بیای و بغلم کنی؟ میشه اینو ببینی؟ میشه معجزه؟

چندتا از شعرایی که نوشتمو اخر این پست میذارم ، واقعا قصدم ازین روزمره نویسی رو نمیدونم ، فقط بیکارم؟

راستی. توی مدرسه با اینکه زبون دارم اما با زینب ( تنها عضو انجمن پای سیب که باهاش درارتباطم هنوز) نامه بازی میکنیم. من میرم توی کلاسشون و وقتی هنوز هیچکس نیست براش لای کتاب ریاضیش شعر مینویسم. بعد برام توی کیفم یه یادداشت گذاشته بود و توش نوشته بود احساس تنهایی میکنه. از اینکه احساس تنهایی میکنه احساس تنهایی میکنم.

در آخر ، من هنوز زنده م. هنوز میتونم با ریه های نصفه نیمم نفس بکشم و هر روز صبح درحالی که دوساعت خوابیدم ساعت پنج بیدار میشم و بعد از حاضر شدن برای هارو گوشت میذارم و وقتی سوار سرویسم میشم از شدت سر صدا و حرف ها و دغدقه های احمقانه سردرد میگیرم. کنار یه دختره خیلی درس خون میشینم و همکلاسی هام اصلا تایپم نیستن. یه عدشون زیادی عجیبن و یه عده زیادی وحشتناک. من ازشون میترسم. من اسیب میبینم. ظهر ها درحالی که میترسم سرویسم بابت دیر رسیدن دعوام کنه اخرای کلاسو میپیچونم و از مدرسه بیرون میرم و با چهره های عبوس و غریب و وحشتناک مواجه میشم. وقتی ساعت دو و ربع میرسم خونه از شدت سردرد نمیدونم چه غلطی بکنم و زیر چشمام کبوده چون اکسیژن کافی ندارم. من تکالیف احمقانه عربی رو مینویسم و هیچ کتاب یا انیمه جدیدی ندارم. فقط هر هفته ادامه ی مانگای جوجتسو رو میخونم و درس و درس و درس. حقیقت اینه که چند وقت پیش راجب اینکه اخرین باری که خوشحال بودم فکر کردم و چیزی یادم نیومد. به هرحال زندگی سخته. مامانم خیلی مریضه و بابام خیلی سرش شلوغ. من واقعا راجب مشکلات و جدایی هام و درد های توی قلبم فکر کردم و من واقعا خسته تر از اونیم که با گذر زمان درد هام رو فراموش کنم. من واقعا نیاز دارم که بمیرم.

هاله برام از درونگرایی شدیدش گفت و من متعجبم. ادمی به زیبایی و جذابیت هاله چطور میتونه درگیر نداشتن اعتماد بنفس باشه؟ هاله. ای کاش اینو میدیدی. اونوقت برات مینوشتم ازینکه تو واقعا زیبایی و زیبایی و زیبایی حیف اخلاق مهمه و برات میگفتم که چقدر ، حتی با اینکه دیگه در اون درجه قبلی توی قلبم نیستی، از ناراحتی تو ناراحت میشم. من همیشه میخواستم ازت قول بگیرم که هیچ وقت گریه نکنی. گفته بودم چشمهات موقع گریه کردن زیادی زیبا و غمگینن؟ به قدری که دور از تحمل قلب ادمیه. باور کن.

اوه راستی تر. امروز از سارینا کتک خوردم چون اذیتش کردم:دی

میخام نامه بنویسم. نامه برای کسایی که قرار نیست اینجارو بیینن. 

شاید برای بکستر؟ شاید برای اپیفانی. شاید برای کنار دستی م توی کلاس های فوق برنامه سر صبحی که تیک های عصبیم بخاطر رفتار بچه های احمقی که جلو میشینن رو تحمل میکنه و لبخند میزنه‌. شاید برای سارا. شاید برای جویون... یا حتی برای دبیر ادبیاتم که زن وحشتناک خوبیه. شاید هم برای لیا. 

تنها چیزی که الان دربارش مطمئنم ، میلم به خوابیدنه و چون خوابم نمیبره باید قرص بخورم. من سر دردم و توی هفته ی گذشته سرجمع ۱۲ ساعت هم نخابیدم و حتی هاله ازم پرسید شاید تومور مغزی دارم:دی. اما من خوابم نبرد... یا اگر خوابیدم ، کابوس دیدم و کابوس دیدم. حتی یک بار توی خوابم بکس رو بغل کردم اما تبدیل به کابوس شد. بکستر بین بازوهام اب شد و قیر سیاهی شد که منو توی خودش غرق کرد. 

راستی. شعر هام

چشمهایت موج دریا
موی تو پرتوی نور
ردپایت ساخته 
برگ درختان چنآر ...

***

چه بگویم ز رخت 
بس که حقیرست واژه
نیست لایق 
رخ خورشید
که شود توصیفت..

***

راستش الان داشتم سهراب میخوندم ، چه قشنگ میگه 

آمدم تا تورا بویم

و تو زهر دوزخی ات را با نفسم امیختی

به پاس این همه راهی که امدم.

 

و چه رویاهاکه پاره نشد

و چه نزدیک ها که دورنرفت

و من بر رشته صدایی ره سپردم

که پایانش در تو بود.

امدم تا تورا بویم ،

و تو زهر دوزخی ات را با نفسم امیختی

به پاس این همه راهی که امدم...