۳ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است.
[موقتیجات✍🏼.📂] پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۲۲ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۴۳ نظر

تو مثل معجزه بودی ، لبهات سرخ و موهات پرتو های خورشید بودن ، پشت پلک های شکننده ت خلا عمیقی از ترس رو توی مردمک های بی احساست پنهان میکردی و با انگشت هات موهام رو جادویی تر از هر وردی لمس میکردی ، تو زیبا بودی و درست شبیه یک معجزه ؛ پیچیده تر از نقاشی های ونگکوک و الهه های یونانی ، مثل یک سایه ی خاموش توی قلبم قد میکشیدی و من رو دیوونه و دیوونه تر میکردی.. تو یک خواب بودی..
و تنها سوالم از تو این بود که چطور ، چطور انقدر زیبایی؟

چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۹ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

من بارها و بارها برایت نامه هایی نوشته ام ، نامه هایی که هرگز با فرستنده ای بنام من به دستت نخواهند رسید ؛ اما لیا ، هرگز برایت از خودتت گفته بودم؟ 
تویی که زیباترین حالت ممکن هستی ، در تمام خاک آلمان ؛ آدمی به زیباییت پیدا نخواهد شد. نه به این خاطر که تورا دوست دارم ؛ تو واقعا زیبایی. تو.. تو و آن موهای طلایی رنگی که به زیر نور آفتاب میدرخشند و چشمهایی میشی رنگ که زیبایی های جهان را زیر سوال میبرد ؛ تو. تو و خالی که به بی انصافانه ترین حالت ممکن بر زیر لبهایت نشسته و لبخندی که صورتت را بوسیدنی تر از پیش برایم میدرخشاند. 
چطور میتوانم ، عملی جز پرستیدن تورا برای باقی عمرم بپذیرم ، وقتی که تو چنین مجنون‌گر ؛ هر لحظه بعد از نبودنت در ذهنم قد میکشی و زیبا و زیبا و زیبا تر میشوی...
چطور...؟

پی نوشت: اسم لیا رو اولین بار توی وبلاگ عشق کتاب دیدم ، و بعد من هم برای لیای خودم نامه نوشتم. بارها و بارها. پس لیا ؛ اگه اینو میبینی بدون با خودتم. حیح

جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۳۵ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

چطور باید از بندت رها شد...
تویی که در هر نت موسیقی پنهانی
و در هر تلالو آفتاب بر روی موج های اب رقصانی
تویی که باران بویت را گرفته
و اسمان ، به رنگ چشمهایت در امده است.
چطور...