-آبشار چشم هایم

گونه م را مینوازد

اشک من مزه ی دریا میدهد

لبهایم کویری پر از ترکست

در میان این اتاق گاه گاهی میخَزَم

توی این تاریکی محض

من دختر شب میشوم

و صدای هق هق م 

هم سو با آواز های گربه ها

رو به ابر ها میرود

شاید لالایی گوش خراشمان

ماه را بخواباند

تا بار دیگر خورشید خوشبختی

نورش را بر صورت های خسته ما

مهربانانه بتاباند:)

-ترشح شده از مغزم:)

 

پ.ن:یه بار یکی بهم گفت چیشد که شروع کردی به نوشتن؟..و من تنها چیزی که یادم بود این بود که وقتایی که خیلی ناراحت..یا خیلی کسلم..اتشفشان کلمه ها توی قلبم منفجر میشه:)

-مغزم کلمه هارو کنار هم میچینه...اما اصل کار رو قلبم انجام میده:]

 

*تقدیم به بکستر که خیلی وقته ازش خبری ندارم...هی تو کجایی؟:)