دم دم های طلوع آفتاب بود..روی یکی از نیمکت های کلیسا چمباتمه زده بودم و از نسیمی که پیچک های انبوه رو تکون میداد لذت میبردم که صدای تلق تولوق آشنایی شنیدم...باد با خودش بوی اطلسی و باروت میاورد...

صدای تلق تولوق نزدیک و نزدیک تر شد...پیرزنِ قصه گو اومد و کنارم روی نیمکت نشست و بی مقدمه گفت:برای یک قصه ی دیگه آماده ای؟

لبخند گشادی زدم:البته...نگران بودم که نکنه یادت بره بیای!

پیر زن با چشمهای آبی یخی ش نگاهم کرد:این یکی داستان فرق داره..این داستان خیلی غمگینه

چشم های درخشانش حالا تیره شده بود...

گفتم:من آماده م...قصه درباره چیه؟*-*

گفت:درباره خودم...

و چنان غمی توی چشمهاش دیدم که آرزو کردم ای کاش هیچ وقت این رو نمیپرسیدم...

پیر زن دستش رو گذاشت روی شونه م و قصه ش رو شروع کرد؛صداش مثل موج های دریایی که با طوفان گلاویز شده باشه پیچ و تاب خورد،یقه م رو گرفت و باخودش کشوند توی داستان...

 

به پرچین های خانه ای که معماری ویکتوریایی داشت تکیه داده بودم
مرد قد بلند و خوش چهره ای کنارم ایستاده بود و زیر لب آوازی عاشقانه سر میداد
توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:خیلی دوستت دارم فلورنتین‌...
چشمهای عسلی ش می درخشید و لبخند فوق العاده زیبایی به لب داشت
احساس کردم خون توی گونه هایم جمع شده،سرم را پایین انداختم و به دامن پف پفی و آبی رنگم خیره شدم؛دستش را زیر چانه م گذاشت و سرم را بالا اورد:لباس ابی ت خیلی بهت میاد...
گوش هایم هم قرمز شد:ممنونم.
باد ارامی وزید و موهایمان را بهم ریخت..باد با خودش بوی خلیج را آورد،بوی موج ها و شن های خیس:)
هوارد نگاهی به من انداخت،توی نور چشمهایش طلایی بودند
گفت:هوای خوبی برای دویدنه!
گفتم:اوهوم..هوای خوبیه
دستم را گرفت و به طرف دشت کشید:بیا باهم بدوییم
خندیدم:با این لباس؟نمیتونم!
گفت:چرا نتونی خیلیم خوبه!
و دستم را کشید و هر دو مثل قاصدک ها در جهت باد دویدیم؛لبخند پت و پهنی روی لب هایم ظاهر شده بود..چشمهای هوارد میدرخشید و موهایش بهم ریخته بود هردو خنده کنان به سمت مرز بین جنگل و دشت میدویدیم و خورشید غروب ارام ارام روی سرمان نور میپاشید...
کم کم پهلویم درد گرفت..اما این دویدن را دوست داشتم،هوارد که فهمید حالم رو به راه نیست ایستاد
با اینکه خیلی دویده بودیم حتی نفس نفس نمیزد
گفت:حالت خوبه دوشیزه؟
نفسم را محکم بیرون دادم تا بتوانم حرف بزنم:خیلی دوییدیم!
خندید و چهار زانو روی علف ها نشست:باشه تنبل!بشین تا نفس تازه کنیم
خورشید دیگر رفته بود و ماه کم کم داشت پر رنگ تر و پر رنگ تر میشد.. روی علف ها دراز کشیدم هنوز نفس نفس میزدم
هوارد به تبعیت از من دراز کشید و رو به من شد
شادی توی چشمهایش ریسه میرفت
گفت:وای!
گفتم:چیه؟
گفت:تو خیلی زیبایی!
میخواستم بهش بگویم که توهم خیلی زیبایی..اما نگفتم به جایش فقط لبخند زدم
انگشتش را توی گونه م فرو کرد و گفت:خدایا چالگونه هاشو!
فکر کنم فهمید خجالت کشیدم..از من فاصله گرفت و رو به اسمان برگشت
ناگهان چشمهایش لرزید
گفت:وای!شب چهارده!
گفتم:اره خب..ماه خوشگل شده!
هوراد به خودش لرزید:دیگه دیره‌‌..من باید برم!تو هم برگرد خونه
گفتم:چرا؟تازه اول شبه!
قاطع فریاد زد:برو خونه!
و بعد بلند شد و دوان دوان به طرف جنگل رفت
فریاد کشیدم:هووو! اونجا خطرناکهه هوووارد
اما هوارد توی جنگل محو شده بود..صدایم را نشنید
جنگل تاریکه تاریک بود،با قدم های لرزان وارد جنگل شدم؛تاریکی محض..ظلمات!

صدا زدم:هو؟
جوابی نیامد..ترسیده بودم اما هوراد آنجا بود..دوستش داشتم و نمیخواستم خودش را به کشتن بدهد..توی جنگل چه کار داشت؟
جلو تر رفتم..انقدر رفتم که دیگر دشت را نمیدیدم
-هوارد؟کجایی...من میترسم!
ناگهان از ان طرف دوتا چشم درخشان دیدم..طلایی و درشت..صدای خش خش بلند شد
هوارد نبود‌..گرگ بود
جیغ زدم..گرگ دنبالم شروع به دویدن کرد
دامن بزرگم مانع دویدن میشد...شانسی برای زنده ماندن داشتم؟
دویدم...شاید یک ساعت یا بیشتر..انقدر دویدم که تقریبا توی جنگل گم شدم..حدس زدم حتما گرگ من را گم کرده
برگشتم تا پشت سرم را ببینم که یکهو جسم سنگینی خودش را رویم انداخت...گرگ بود
از وحشت فریاد کشیدم...مرگم نزدیک بود
گرگ نفس نفس میزد چشمهایش میدرخشید و عصبانی بود...و البته گرسنه
نفس های داغ گرگ به پوست م میخورد...وحشتناک بود..هراس انگیز و هزار برابر بد تر از این ها!
گرگ پوزه اش را نزدیک اورد پنجه ش را روی پوست بازویم کشید و گلویم را با دندان هایش فشار داد
تمام شد..داشتم میمردم..فقط یکم دیگر سر از تنم جدا میشد...
درد تمام وجودم را گرفته بود..چشم هایم را بستم و منتظر مرگ شدم...
مرگ
مرگ
مرگ
اما سنگینی پوزه گرگ را دیگر حس نکردم،چشمهایم را باز کردم و هوراد را دیدم که روی قفسه سینه م نشسته بود
فریاد زدم:هو..تو سالمی!؟
اما صدایم در نیامد...تار های صوتی م بد جوری زخمی شده بود
هوارد وحشت زده گفت:من چیکار کردم!؟
از رویم بلند شد:تو خوبی فلورنتین؟اره؟
چشم هایش پر از غم بود
گفتم:خوبم...
اما فقط لب هایم تکان خورد...
هوارد بلندم کرد:همه چیز درست میشه فلورنتین...میبرمت پیش دکتر
گفتم:گرگ 

هوارد ایستاد..چیزی نگفت اما همه چیز را فهمیدم
هوارد بدون اینکه چیزی بگوید به راه رفتن توی جنگل ادامه داد...صورتش خاکی شده بود اما هنوز زیبا بود
گفتم:تو گرگینه ای
صدایم به زور بیرون میامد
سعی کردم داد بزنم:تو گرگینه ای!!!
هوارد چیزی نگفت...فقط راه رفت و راه رفت تا بالاخره از جنگل بیرون امدیم...

دکتر وحشت زده گفت:خدایا!اینجارو ببین!رد نیش های گرگ!
هوارد ساکت بود و به زمین نگاه میکرد...
دکتر گردنم را پانسمان کرد:بهتره خیلی به حنجره ت فشار نیاری دختر...
وقتی دکتر رفت هوارد امد و کنارم نشست...دستم را گرفت و گفت:متاسفم...واقعا متاسفم
ارام گفتم:تو یک گرگینه ای...
شوکه بودم‌‌...هوارد نگاهم کرد و چنان غمی توی چشمهایش دیدم که ارزو کردم ای کاش این را نمیگفتم...

اشک توی چشم هایش میدرخشید:متاسفم..متاسفم
گفتم:از دستی نبود..ا اشکالی ن نداره:)
گفت:من خطرناکم...من دختر مورد علاقه م رو زخمی کردم!
معلوم بود برای خودش هم به همان اندازه وحشتناک است که برای من وحشتناک بود...
گفتم:مهم نیست هو...
سرش را پایین انداخت و دیدم که اشک از چشم هایش پایین میریخت
گفت:چطور میتونم اینجا زندگی کنم درحالی که یک گرگم؟
گفتم:خ خب شب هایی که م م ماه ک ک کامل میشه ا از بقیه د دور بمون!
سرش رابالا اورد:نه .. نمیشه..دیدی که نمیشه!من باید برم..برای همیشه
سرم را تکان دادم:نه نه ت تو  نمیتونی بری!
هوراد نگاهم کرد:شاید دفعه ی بعدی کشته بشی!
گفتم:ن نه هوارد ا اینجوری نگو!
اشکهایم بدون اجازه روی گونه هایم لغزیدند
هوراد لبخند تلخی تحویلم داد..اشکهایم را پاک کرد و بلند شد
سرش را نزدیک گوش هایم اورد..نفس هایش توی صورتم میخورد..گفت:فلورنتین عزیزم...من نمیتونم اینجا بمونم..نمیتونم توی چشمهات نگاه کنم درحالی که ممکن بود تورو بکشم!من باید برم...
هق هق کردم که باعث شد زخمم بسوزد:ما به ت تو احتیاج داریم هو!
گفت:اینجا هیچ کس به من احتیاجی نداره عزیزم.
گونه م را بوسید و برای بار آخر نگاهم کرد
خواهش کرد:لطفا لبخند بزن
لب هایم را چیدم...اشکهایم از روی گونه م سرازیر بودند
-:نمیخوای برای بار اخر به من لبخند بزنی؟:)
لبخند تلخی زدم
هوارد بلند شد و برای همیشه پشتش را به من کرد..و رفت
 

 

-به خودم اومدم و دیدم که روی نیمکت کلیسا نشسته م...

پیرزن هنوز کنارم بود...اما چیزی نمیگفت

با تعجب پرسیدم:بعدش چی شد؟!

پیر زن زمزمه کرد:بعدی وجود نداشت...هو رفت و قلب منو شکوند

چشمهایش آبی تیره شده بود؛پر از غم و درد و داستان هم تموم شده بود...