دو زانو رو به روی مجسمه ی فرشته ی نگهبان نشسته بودم و با او حرف میزدم...کم پیش میاید صبح ها تکان بخورد یا حرفی بزند...اما ان روز فرق داشت!

گفت که بالهای سنگی ش نور را حس میکنند...کلماتی را که روشنایی بخش هستند را حس میکنند و میگویند امروز آن کلمه ها میایند...اما از کجا؟

 پشتم را به فرشته کردم...چشمهایم را بستم...تا شاید من هم کلمات را حس کنم که ناگهان نوری کور کننده روی صورتم افتاد که حتی با چشم بسته ان را دیدم!

پیر زنِ قصه گو با کوله اش زیر نوری که از پنجره های بلند کلیسا به داخل میتابید ایستاده بود و نور به پلاکی که از گردنش اویزان بود میخورد و توی چشمهایم منعکس میشد

پیرزن لبخندی گرم و مهربانانه بر من زد نگاهی به مجسمه انداختم که حالا انگار آدمی واقعی بود و راحت تکان میخورد

مجسمه فریاد زد:کلمه ها...کلمه های نورانی مال این زن هستند!

 پیرزن با قدم های آرام به ما نزدیک شد و با سر و صدا کوله اش را روی زمین گذاشت و نشست...دستش را روی بالهای خاکیِ مجسمه کشید و زمزمه کرد:کلمه های نورانی...آدم های نورانی...

و بعد داستانش را شروع کرد؛صدایش تبدیل به پتوسی شد که به سرعت برق رشد کرد و مچ پاهایم را گرفت،بالاتر و بالاتر،ریشه هایش توی ریه هایم رشد کرد و برگ هایش از توی چشمانم بیرون زد...این داستان فرق داشت...این داستان سبز بود!

 

-به خودم امدم که دیدم وسط میهمانی بالماسکه نشسته م...همه نقاب هایی رنگارنگ به صورت داشتند و لباس هایی جذاب و رنگارنگ پوشیده بودند!

دسته ای از دختر ها و پسر ها ماسک ها و لباس های تیره به تن داشتند...آنها را دوست داشتم؛بلند شدم و به سمت آنها رفتم

-:سلام بانو ویولا...چه عجب اومدین طرف ما!

پسر ها و دختر ها بلند خندیدند...اینها فرق داشتند؛از ان دسته هنجار شکن های جذابی بودند که به بی ادبی معروف بودن!

صندلی را کنار کشیدم و کنار پسر خوش لباسی نشستم..آن سوی سالن میهمانی جنیفر با غضب توی چشمهایم زل زده بود...از آن دسته دختر هایی بود که همیشه با ادب و مهربان بودند و همیشه متذکر میشدند!

بقیه میهمانی را با گپ زدن و پذیرایی گذراندم...بعد از عصرانه همگی بلند شدند تا بروند،خواستم به طرف جنیفر بروم تا باهم برگردیم که پسرِ خوش پوش صدایم کرد

همه؛حتی خودش میدانستند که از او خوشم میاید...هر چند چندان با اخلاق نبود...

 

***

دیوانه وار بالا و پایین میپریدم؛جنیفر نگاهی مملو از تاسف به من انداخت و گفت:حتی فکرش را نکن که بگذارم با همچین موجودی به مهمانی بروی!

فریاد زدم:به مننن گفتتتت افتخاررر میدینننن که بریمممم به مهمانییی!

جنیفر که کاسه صبرش لبریز بود تقریبا جیغ زد:بس کن!

آرام گرفتم:چه مشکلی با شادی های من داری جنی؟دوست نداری با آدم مورد علاقه م رفت و امد کنم؟

جنیفر اخم کرد:از چه چیز این مرد خوشت آمده؟نمیفهمم!

قاطعانه پاسخ دادم:همگی دختر ها پسر های جذاب و خشن را دوست دارند!

اخم کرد:این کسی که تو میگویی آدم نیست!شیطان است!قسم میخورم مثل هر دفعه باز هم سنگ روی یخت میکند!

یاد دفعات قبل که با طعنه هایش مرا مسخره کرده بود افتادم...اخم کردم:عوض شده!میدونم!

جنیفر ایستاد:تو دوستش داری!برای همین بدی هایش را نمیبینی!هر دفعه میگویی عوض شده عوض شده!

اخم کردم:برایم مهم نیست چه فکری میکنی!

 

***

با دو دستم صورت سرخ از اشک م را پوشانده بودم...باز هم تحویلم نکرفتند...باز هم باز هم باز هم!

صدای جنیفر توی گوش هایم میپیچید:

تو مثل آنها نیستی...جنس تو فرق دارد..لطیفی..مهربانی!آنها آدم آزارند

تو دوستش داری...برای همین نمیتوانی بدی هایش را ببینی!

این پسر شیطان است

او همیشه با احساسات دیگران بازی میکند...حتی احمق ترین فرد این شهر هم میداند که او مریض روانی است!

 

به هق هق افتاده بودم...قلبم هزار تیکه شده بود...

جنیفر امد و کنارم نشست...سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:نق با تو بود...

جنیفر آهی کشید:کاش زود تر می فهمیدی!

-:حالا چکار کنم؟

+:ادم های بهتر!

-:چی؟

+:یک چیز را هرگز فراموش نکن...همیشه ادم های بهتری وجود دارند..همیشه دنبال انسان های بهتر باش..با ان ها باش...جزو انها باش!

-:اما...اما...از کجا بفهمم چه کسی بهتر است؟

+:خودت میفهمی...وقتی ادم های بهتر را میبینی میفهمی که اینها برتر هستند...!

-:من فکر میکردم عاشق اون ام...

+:اشتباه نکن...عاشقش نبودی...عشق چیز خیلی والاییه...آدم ها هرگز عاشق افراد اشتباه نمیشوند!عشق هرگز بین یک ادم و یک ادم اشتباه صورت نمیگیرد!

-:پس این همه ادم که عاشق افراد اشتباه هستند چه؟

+:انها عاشق نیستند...انها دوست داشتن را باعشق اشتباه گرفته اند...عشق مقدس است..وقتی عاشق شوی خودت میفهمی!

-:میترسم...اگر ادم های بهتر اینجا نباشند چه کنم؟

+آدم های بهتر همه جا هستند...کافیست نگاهی دقیق و صادقانه به اطرافت بیاندازی...میبینی که در نزدیکی تو هستند!

نگاهی توی چشم های جنیفر انداختم؛دختری مهربان،با ادب و متواضع بود

زمزمه کردم:تو جزو ادم های بهتر هستی..جنیفر...

 

آن روز یکی از بزرگترین و مهم ترین واقعیت های زندگی را فهمیدم؛

آدم های بهتر همیشه وجود دارند

سعی کن با انها باشی

سعی کن جزوی از انها باشی؛

نه اینکه با افراد اشتباه خودت را تباه کنی...