مجسمه ی فرشته ی نگهبان شانه های سنگینش را بالا انداخت:بنظر من هر کسی قبل اینکه گرایش،نژاد،جنسیت و نَسَب داشته باشه انسانه‌‌‌...و همه ی انسان ها حق دارن راحت زندگی کنن؛حق دارن خوش بخت باشن!
سرم را تکان دادم...راست میگفت!


صدای آشنایی گفت:حق با توئه...البته گذر زمان خیلی از عقاید هارو تغیر داده اما هنوزم خیلی جاها نابرابری هست...بینِ سیاه و سفید،بین زن و مرد و پولدار و فقیر...
هر دوی ما-من و مجسمه-با دیدن چشم های آبی یخی پیر زن لبخند پهنی زدیم.
پیر زن گفت:حالا که بحث سر برابری‌ئه...بذارین یه داستان تعریف کنم؛از یه قهرمان!
آماده شدیم؛و پیر زن داستانش را شروع کرد...مثل همیشه پژواک صدایش پیچک را لرزاند، باد را بیدار کرد و من را با خودش در جریان داستان کشید...




قوریِ گل دار را کج کردم و توی فنجان های طلایی رنگ چایی ریختم
-:تو باهاشون موافقی؟!
سرم را بلند کردم و توی چشم های خاکستری رنگِ دختر ارباب نگاه کردم؛دختری که سه روز پیش بعد ده سال به جزیره برگشته بود و از لحظه ی ورودش تا همین الان اسمش توی کل جزیره کوچکمان میچرخید.
گفتم:با کیا خانم؟
لبخند غمگینی زد:با اونایی که با من مخالف‌ن.
لباس هایش با همه زن های دیگر فرق داشت؛بجای دامن پفی و سنجاق سینه پیراهن کوتاه و شلوار تنش بود.
جوابش را دادم:نه خانم...من با شما مخالف نیستم.
درست روزِ بعد از اینکه به جزیره آمده بود با دوچرخه ای که از شهر آورده بود به مغازه ی ابزار فروشی رفته بود و رنگ خریده بود و بعد دیوار اتاقش را رنگ کرده بود؛این کارش همه را شگفت زده کرد...مگر زن ها هم ازین کارها میکردند؟مگر زن ها هم پیراهن میپوشیدند؟
-:شنیدم شعر هم میگی!
دست پاچه قند ها را توی قندان ریختم:من؟کی گفته؟!
شعر گفتن؟اگر کسی میفهمید من شعر میگویم مسخره ام میکرد؛بقولِ ارباب اینجا زن ها فقط میشویند و میسابند،کار های دیگر فقط وقت تلف کردن و گستاخی‌ست.
بیلی لبخندی زد:من میگم!اینم مدرک!
از توی جیب شلوارش دفترچه ی کوچک آبی رنگ م را نشانم داد
-:از توی پیشبندت افتاد.
فکر کنم رنگ م زرد شد،چون بیلی تا دید حالم خوب نیست سریع اضافه کرد:البته به کسی نمیگم!ولی باید یه روز چاپشون کنی ها...منم میخوام داستان هامو چاپ کنم!گفته بودم داستان مینویسم؟
چاپ؟!مگر نوشته های زن ها را چاپ میکردند؟مگر زن ها هم مینوشتند؟...

***


دو هفته از آمَدَنِ بیلی؛دختر ارباب،میگذشت
توی ان مدت چندین کتاب خرید و این کارش باعث شد خودِ ارباب و خیلی از مردم جزیره هم به خواندن کتاب علاقه مند شود.
نویسنده ی جدیدی که تازه کتاب هایش را به جزیره آورده بودند خیلی محبوب شده بود؛اسمش فردریک لمب بود؛همه میگفتند کتاب هایش خیلی ادبی و خوب است.

-:هی...میای باهم تا کتاب فروشی بریم؟
نگاهم را به بیلی دادم؛باز هم همان لباس های جنجالی تنش بود:چکمه هایی که شلوارش را تویشان کرده و یک پیراهن مردانه بادمجانی رنگ،موهایش را هم گوجه ای بسته بود و لپ هایش گلی رنگ بود
جوابش را دادم:میتونم بیام؟دلم میخواد..اونجارو ببینم

سوار درشکه شدم،بیلی درشکه را میراند و خیلی هم ماهر بود...
بیلی بلند گفت:تاحالا کتابای فردریک رو خوندی؟!
سرم را تکان دادم:نه...فقط چندتا کتاب خوندم.‌.بیشتر باید کار کنم.میدونین دیگه.
مردم خیلی پشت سرش حرف میزدنند‌‌؛میگفتند زیاده روی میکند؛مرد ها به او گفتند به زنها و بچه هایشان نزدیک نشود تا ذهن ان ها را هم مریض نکند!به نظر من ذهن ان مرد ها مریض بود،نه بیلی!

لا به لای قفسه های کتاب قدم میزدم؛بوی کاغذ کاهی را دوست دارم...بوی زندگی میدهد
بیلی را دیدم که کتابی از فردریک لمب در دستش دارد و حسابی جذب ان شده
ارام ارام نزدیکش شدم،داشت با کتاب حرف میزند!
-:خیلی خوشگل شدی...دو سالی وقتم رو گرفتی،اما حالا خیلی پر طرفدار تر از بقیه نوشته هامی...

منظورش را نمیفهمیدم...چرا برای کتابهای لمب میم مالکیت میگذاشت؟
ناگهان پیر مردِ عبوسی که صاحب مغازه بود وارد شد؛تا مارا دید سر شاگردش داد زد:چرا اینارو راه دادی؟! این دختره دیوانه س!
بیلی نگاهش را به من داد و از دیدنم تعجب کرد:نفهمیدم اومدی!
و بعد رو به پیر مرد گفت:و مشکل تو چیه آقای پاپ؟
پیر مرد اخم پر رنگی کرد و فریاد کشید:به کتابای من دست نزن!
بیلی خندید:چرا؟مگه برای فروش نیست؟
اقای پاپ از عصبانیت سرخ شد و داد زد:ای گستاخ!تو نحسی!باید تا اخر عمرت توی اون کشور خراب شده میموندی و بر نمیگشتی!
بیلی گفت:چرا؟نمیتونی ببینی یک زن از تو موفق تره؟!
آقای پاپ انقدر بلند داد و هوار میکشید که کم کم مردم جلوی در جمع شدند و دعوا را تماشا کردند‌...
مردی که گاو داری داشت دخالت کرد:تو یک زن پستی و بجای مغز روده ی گوسفند داری!
بیلی نگاهش کرد:تو همونی نیستی که عاشق فردریک لمب شده؟
مرد از سوال بی ربط بیلی جا خورد و گفت:طرفدارشم.
آقای هری؛مردی که آهنگری داشت گفت:تو یک روانی ای!تو باید از شهر بری!

بیلی طوری که انگار برایش مهم نبود پاسخ همه را میداد؛تا اینکه آقای پاپ حرف عجیبی زد
-:تو یک روانی ای! قسم میخورم اگه نویسنده ی کتابِ توی دستت بفهمه تو کتاباشو میخونی عصبانی میشه!
بیلی خندید:اون عصبانی نمیشه...اون هم طرفدار زن هاست!اون معتقده زن ها هم میتونن نویسنده باشن!زن ها هم میتونن کار کنن..زن ها توانان!اون منو باور داره!

آقای پاپ خنده ای از روی تمسخر کرد و گفت:قسم میخورم اگه خودِ جناب فردریک لمب بیاد و بگه زن ها توانان من دیگه مشکلی با کار زن ها و تو نداشته باشم!
همه حرف اورا تایید کردند...آخر لمب را از کجا میاوردیم تا به انها بگوید زن ها توانا هستند؟اصلا لمب کجا زندگی میکرد؟

بیلی شانه هایش را بالا انداخت:باشه...یعنی اگه اون بگه...قبول میکنید که اینجوری با زن ها رفتار نشه؟

همگی سر تکان دادند و قسم خوردند.

بیلی لبخندی زد:خب‌‌؛من به شما میگم که زنها توانا هستن،میتونن پیراهن و شلوار بپوشن،میتونن داستان بنویسن و شعر بگن،میتونن کار های بزرگ انجام بدن،میتونن کالسکه برونن،میتونن میتونن میتونن..‌قبول میکنید؟
اقای هنری گفت:چی داری میگی؟ما گفتیم لمب؛نه تو!

بیلی لبخند گشادی زد:خب...لمب خودِ منم!
همهمه ای به پا شد...
بیلی شانه بالا انداخت و ادامه داد: ده سال خارج از این کشور درس خوندم؛توی اون ده سال چند کتاب نوشتم...میدونستم که شما اگر بفهمین این نوشته ها مال من هستن نمیخونینشون...پس با اسم مستعار فردریک لمب منتشرشون کردم..و شما دوستشون داشتین!حالا همه ی شما باید به قولی که دادین عمل کنین و قسمتون رو نشکنید.

همه مات و مبهوت به بیلی نگاه میکردند...
-:از کجا معلوم راست میگی؟!
بیلی لبخندی زد:توی خارج همه منو به اسم فردریک میشناختن و لمب اسم فامیلی مادرم بود..در ضمن استادم هم میتونه شهادت بده!

 

***
یک سال گذشت... بخاطر بیلی همه چیز فرق کرد...دیگر لازم نبود زنها از اسم مستعار مرد برای چاپ کتاب استفاده کنند...دیگر نابرابری دیده نمیشد...زن ها دیگر بعنوان زن دیده نمیشدند؛آنها قبل از اینکه زن باشند آدم بودند:)))