تو عاشق پاییز بودی؛من پاییز را دوست نداشتم.

در اولین روزهای مهر ماه توی اتاقم لابه لای ملحفه های تخت دراز کشیده بودم و خودم را از نورِ آفتابِ پاییزی پنهان کرده بودم که با بغلی از شکلات وانیلی از راه رسیدی...دست هایم را گرفتی و توی خیابان کشیدی...تمام راه غر زدم و تو خندیدی؛مغازه ی قنادی را نشانم دادی و کمی شیرینی خریدی،تمام مدت دست م را محکم فشار میدادی؛مراقبم بودی...

توی پارک با یکدیگر روی برگ های خشک دویدیم،آن روز بوی وانیل و طعم شیرینی های لطیفه را داشت:)

با یکدیگر لا به لای علف ها دراز کشیدیم...گفتی پاییز را دوست داری چون سرد است...

آن روز به خودم آمدم و دیدم پاییز را دوست دارم چون رنگ هایش گرم است...مثل دست هایمان وقتی ان روز توی یکدیگر گره بودند=)

 

پ.ن۱:ببخشید که چند وقت بود پست نذاشتم؛در حال حاظر مغزم دچار تغییر فصله~

پ.ن۲:شیرینی لطیفه که میدونین چیه دیگه...(:

پ.ن۳:لوازم التحریر خریدین؟(#سوالات.انحرافی)