روی زمین سرد و مرمری کلیسا دراز کشیده بودم و قیافه ی عبوس-محزونی داشتم.

کشیش از من رد شد و گفت:چرا اینجوری ای؟!

گفتم:حسش نمیکنم...حسش نمیکنم!

کشیش پرسید:چیو؟

چی باید میگفتم؟بعد از مکث کوتاهم جواب دادم:خوشبختی رو...

کشیش چیزی نگفت.

-:حسش نمیکنم...حالا همه ی اون چیزایی که خواستمو دارم ولی اون حسِ کوفتی نیست...بالاخره بعد دو ماه همشونو بدست اوردم ولی حسش نمیکنم؛خوشبختی رو حس نمیکنم

کشیش لبخند زد:خوشبختی چیه؟

تعجب کردم:منظورت چیه؟

+:از نظرت خوشبختی یعنی این؟داشتنِ پول؟داشتنِ وسایل خوشگل موشگل و خونه و اتاق بزرگ؟

لبخندش از روی حیرت بود؛هم تمسخر بود هم تلخ بود هم حیرت.

گفتم:چیزای که میخوام خوشبختم میکنن

گفت:پس چرا حسش نمیکنی؟

 جواب دادم:شاید چیزایی که خواستم اشتباه بودن...

کشیش لبخند نزد؛اخم کرد

+:توی دنیایی که ما زندگی میکنیم خوشبختی معنای دیگه ای داره بچه،خوشبختی پول و خونه و ماشینه؟نه نیست! اگه از من بپرسن علم بهتر است یا ثروت میگم ثروت؛ولی نه این ثروت کوفتی،ثروت ما آدم ها احساساتمونه...دوستامون...کسایی که برات جونشونو میدن و تو هم براشون جونتو میدی؛خوشبختی معنایی نداره اگه میلیارد ها پول داشته باشی ولی کسی نباشه که دستتو بگیره،خونه های بزرگ مثل قفسن اگه کسی توشون تورو دوست نداشته باشه،وسایل مجلل یه تیکه آشغالن اگه تو دوستی نداشته باشی...برای خوشبختی پول و مادیات لازم نداری...تو باید یه خانواده داشته باشی تا خوشبخت باشی؛خانواده...

خانواده هزارتا شکل داره؛میتونه تو و مامانت باشه یا تو و بابا بزرگت! ولی مهم اینه که خانواده باشه؛دوستت داشته باشن...تو و دوستات میتونین خانواده باشین اگه عشق واقعی داشته باشین...به خودت بیا!این ثروتی که ازش حرف میزنی پوچه؛تا وقتی که کسی‌رو نداشته باشی هیچی نداری...هیچی.