[موقتیجات✍🏼.📂] پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۲۵ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ ۹ نظر - عدم ثبت نظر جدید

나는 지쳤다࿐

 

***

رزهای پرپر شده رو توی چایی می ریزم،کتابمو باز میکنم و به کلمه هاش خیره میشم؛ولی نمیخونمش.توی سرم هوا سرد و زمستونیه،خیابونا چندین روزه که تاریکه و گلهای رزی که هرس نشدن به طرز عجیبی سریع تر از همیشه رشد میکنن و از چراغا بالا میرن و نور رو میپوشونن...

نگاهی به تابلو های خونه میندازم؛همه نقاشی ها پر از لبخندن،چون لبخندا قشنگ ترن؟ چرا هیچ نقاشی حاضر نمیشه یک تابلو با اشک های واقعی بکشه تا یک تابلو با لبخندهای کذایی؟

چون حقیقت‌ها همیشه تلخ ن.دلم میخواست توی یک تابلو باشم؛استخون هام از جنس رنگ روغن باشه و فقط لبخند بزنم،یک تابلو باشم و با لبخند هام گریه کنم.چون واقعیت ها همیشه تلخن...چون خیلی از تابلو ها واقعی نیستن.

 

 

احساس معلق بودن میکنم؛حس میکنم توی دریایی از قیر گیر افتادم؛نه جایی رو میبینم و نه میتونم جایی برم...دست پا میزنم و بیشتر نا امید میشم،توی مغزم پر از گره های کور شده که فقط باید قیچی بشن،ولی قیچی‌ ته این دریای پر از قیره؛اگه پیداش نکنم پاییز هم همینجوری میگذرونم؟...

 

شاید اون یکی مَن که بالای این دریاست دیگه از نجات پیدا کردنم تا امید شده و بجای اینکه یه قیچی برام بندازه توی آب داره رز های پر پر شده رو توی آب میریزه و آرزو میکنه منِ خوشحال آسوده بخوابم و بعد خودش(که خیلی‌م نا امیده) بیاد و زندگیمو پر از قیر کنه؟

 

من مضطرب‌م...میترسم از اینکه پاییز بیاد و من اونجا نباشم...و من اونجا باشه؛گند بزنه به همه ی درسام و همه ی برنامه ریزی هام و همه چیزم. و بعد درحالی که دیوارای صورتی رنگ اتاقمو سیاه میکنه با لبخند سیاهش در جواب همه ی گلهام بگه:اون من دیگه مرد. و بعد گلهام پژمرده بشن درحالی که من هنوز توی دریای قیر زنده ام و دست و پا میزم...

 

***

پ.ن:شاید اسمش افسردگی پیش از تغییر فصله؟

پ.ن۲:حالم خوب میشه؛فقط یک قیچی میخوام...و اگه اون یکی منِ احمق قیچی کوفتی رو پیدا نکنه شرمنده ی همه ی پاییز و ماه هاش میشم.

پ.ن۴:دلیل نمیشه که چون یه وب دیگه برای روزمرگی دارم موقتیجاتمو اینجا نذارم.مگه نه؟ به بخش جدید وبلاگ سلام کنین میناسان^^...

 

نظرا رو باز میذارم؛چون دلیلی برای بستنشون ندارم.

ادرس اون یکی وبتو میدی؟*-*

 

متنتم دوست داشتم^-^

+من یکی که حتی وقت نکردم خودمو برای تغییر فصل آماده کنم به خاطر این امتحانات:"

بله بله: https://miiitsu.blog.ir/
البته توی پستِ (منم دلم خواست) هم گذاشتم اون یکی وبمو
ممنون=)...
+اوه...چقدر بد! من از امادگی برای پاییز فقط پلی لیست‌شو دارم...

حسات چقدر شبیه حسای منه:")

 

پ.ن: یا شایدم ..افسردگی از تموم شدن فصلی که به هیچ دردی نخورد؟

کاش هیچکی این حسو نداشته باشه:)...

ج.پ.ن:چقدر حق گفتی!.

حسش عجیب..و درد عین حال دردناک و سوزناکه..یا یه همچین چیزی..

 

معلقه...انگار تو قیر نفس بکشی

چقدر این پستت حق بود

و چقدر حال و روز منو بیان می‌کرد. 

فک کنم خود دنیا داره تک تک ادماشو میفرسته توی قیر و بعدم همونجا ولشون میکنه. فک کنم آزمون خسته شده

:)
چقدر بد که حال و هوای توهم این بوده...
شاید...

یه سوالی

بر اساس عکس مینویسی یا اینکه وقتی نوشتی براش عکس انتخاب میکنی ؟

گزینه ی دوم

ولی اگه اون یکی میتسوری که اون ور آبه داخل گلبرگ ها برات یادداشت گذاشته باشه و حین فرستادن گلبرگ ها برات آرزوی باز شدن گره ها رو کرده باشه چی؟...

اگه به کرم های شب تاب گفته باشه که تاریکی رو روشن تر کنن چی؟...

اگه یه خرچنگ ته دریا باشه که با چنگک هاش گره هارو قیچی کنه چی؟

اکلیلی شدم رفت.‌..
*کشیش دوان دوان به سوی بدن بیهوشم میاید*

پس این حس بدی که من از نصفه های ماه داشتم واسه تغییر فصل بوده:/

گفته بودم من وتو خیلی همیم؟

چقدر شبیه منی=) 

من هیچ سالی واس اومدن پاییز حس بدی نداشتم ولی امسال میخوام این یک هفته ی آخرو دور کند بگذرونم•~•

حس عجیبی دارم و احساس میکنم داخل مغزم یک خبراییه&_&

اصلا چرا همه مثل من حس میکنن؟

چرا همه توی یک جای عجیب وسط اتاق مغزشون گیر افتادن؟

=)))
من اینجوری بودم؛دارم سعی میکنم ازش نترسم؛دیگه دوسش دارم ولی ازش میترسم=)...
+
دقیقا...یه دریای قیر...ولی من منتظر اون خرچنگی که مائوچان گفت میمونم^-^
+
نمیدونم؛چون همه نامهربون شدن؟چون از هم دورن؟چون درک وجود نداره؟