나는 지쳤다࿐

 

***

رزهای پرپر شده رو توی چایی می ریزم،کتابمو باز میکنم و به کلمه هاش خیره میشم؛ولی نمیخونمش.توی سرم هوا سرد و زمستونیه،خیابونا چندین روزه که تاریکه و گلهای رزی که هرس نشدن به طرز عجیبی سریع تر از همیشه رشد میکنن و از چراغا بالا میرن و نور رو میپوشونن...

نگاهی به تابلو های خونه میندازم؛همه نقاشی ها پر از لبخندن،چون لبخندا قشنگ ترن؟ چرا هیچ نقاشی حاضر نمیشه یک تابلو با اشک های واقعی بکشه تا یک تابلو با لبخندهای کذایی؟

چون حقیقت‌ها همیشه تلخ ن.دلم میخواست توی یک تابلو باشم؛استخون هام از جنس رنگ روغن باشه و فقط لبخند بزنم،یک تابلو باشم و با لبخند هام گریه کنم.چون واقعیت ها همیشه تلخن...چون خیلی از تابلو ها واقعی نیستن.

 

 

احساس معلق بودن میکنم؛حس میکنم توی دریایی از قیر گیر افتادم؛نه جایی رو میبینم و نه میتونم جایی برم...دست پا میزنم و بیشتر نا امید میشم،توی مغزم پر از گره های کور شده که فقط باید قیچی بشن،ولی قیچی‌ ته این دریای پر از قیره؛اگه پیداش نکنم پاییز هم همینجوری میگذرونم؟...

 

شاید اون یکی مَن که بالای این دریاست دیگه از نجات پیدا کردنم تا امید شده و بجای اینکه یه قیچی برام بندازه توی آب داره رز های پر پر شده رو توی آب میریزه و آرزو میکنه منِ خوشحال آسوده بخوابم و بعد خودش(که خیلی‌م نا امیده) بیاد و زندگیمو پر از قیر کنه؟

 

من مضطرب‌م...میترسم از اینکه پاییز بیاد و من اونجا نباشم...و من اونجا باشه؛گند بزنه به همه ی درسام و همه ی برنامه ریزی هام و همه چیزم. و بعد درحالی که دیوارای صورتی رنگ اتاقمو سیاه میکنه با لبخند سیاهش در جواب همه ی گلهام بگه:اون من دیگه مرد. و بعد گلهام پژمرده بشن درحالی که من هنوز توی دریای قیر زنده ام و دست و پا میزم...

 

***

پ.ن:شاید اسمش افسردگی پیش از تغییر فصله؟

پ.ن۲:حالم خوب میشه؛فقط یک قیچی میخوام...و اگه اون یکی منِ احمق قیچی کوفتی رو پیدا نکنه شرمنده ی همه ی پاییز و ماه هاش میشم.

پ.ن۴:دلیل نمیشه که چون یه وب دیگه برای روزمرگی دارم موقتیجاتمو اینجا نذارم.مگه نه؟ به بخش جدید وبلاگ سلام کنین میناسان^^...