-:بد جوری عاشق شده...
+:چی؟! خودش گفت؟!
-:اوه معلومه که نه
+:خیلی طبیعی رفتار میکنه ها...از کجا فهمیدین؟
-:اون هیچی نگفت...هیچ کاریم نکرد ولی چشماشو که دیدم!هرچقدم عادی رفتار کنه غوقای توی چشمهاش رو نمیتونه پنهون کنه...
+:ولی...مامانبزرگ عشق وجود نداره...
-:چرا عزیزم...داره...خیلی نادره، فقط وقتی واقعا عاشق بشی میفهمی که چیه و همه ی دوست داشتنهای قبل از اونو فراموش میکنی...
~بخشی از داستانی که روی کاغذ نیاوردمش~