انتشار مجدد:) 

پیرِ زن و کوله ی گنده اش با سر و صدا وارد کلیسا شدند؛کوله ش صدای جیرینگ جیرینگ میداد..قدم های پیر زن ارام و ارام تر شد و گوشه ی سرداب بالاخره ایستاد..اون روزها هنوز اینجا خرابه بود؛کشف نشده بود و ادمای خوبی مثل شما این وب رو دنبال نمیکردن!

 

فقط من بودم و کشیش ها و روح ها و تنهایی!:)..به طرف پیر زن رفتم بوی اطلسی و باروت میداد،موهایش را پش سرش گوجه ای بسته بود و کوله اش کمرش را خم کرده بود..

نگاهم کرد..چشمهایش آبی یخی بود..انگار دریای احساساتی توی چشمهایش سرد و بی روح شده بود:)

گفت:میخوای یه داستان گوش کنی؟

سرم را تکان دادم..

گفت:باشه..اما یه شرطی داره

گفتم:چه شرطی؟!من میمیرم برای قصه:")

گفت:باید این داستان رو مثل راز نگه داری..و به هرکسی نگی

گفتم:باشه

پیر زن قدم های سنگینش را به طرف قسمت سخنرانی کشیش برد و دستش را روی قلبش گذاشت..انگار میخواست داستان را به خوبی بیاد بیاورد...

و بعد شروع کرد؛صدایش مثل آواز پری ها زیبا بود؛انگار زن جوانی شده بود که داشت تمرین آواز میکرد..صدایش ناگهان یقه م را گرفت و با خود کشید توی داستان پر ماجرا..به خودم امدم و دیدم که بجای شخصیت اصلی داستان توی جنگل انبوهی نشسته ام

 

-(من اینجا چیکار میکنم!؟)
این جمله رو تقریبا فریاد کشیدم
و تنها ثمرِ این فریاد
قار قار یک کلاغ پیر بود . . .
چشمامو تنگ کردم
تا چشم کار میکرد درخت بود و درخت بود و درخت!
اصلا چیشد که به اینجا اومدم؟
به بالای سرم نگاه کردم . . .
سرم گیج رفت
درختهای سرو سر به فلک کشیده بودن...
انقدر بلند بودن که برگهاشون از نظر پنهان بود و تنه هاشون توی مه غلیظی فرو رفته بود. . .
تنها چیزی که یادم بود این بود که سرِ خواهر بزرگترم بخاطر سختگیری هاش جیغ زدم و به سمت جنگل کنارِ اردوگاه تابستونی دوییدم . . .
ساشا خواهر بزرگترِ من مدام اذیتم میکنه و میگه که نباید از محدوده اردوگاه دور شم
اون حسابی عصبیه و اگه به حرفش نکنم عصبانی میشه
خررررچ
پشت سرم صدایی رو حس کردم...
برگشتمو نگاه کردم...
بوته های غول پیکر رز تکون میخوردن
_(هی کسی اونجا هست؟)
جوابی نیومد...
یک قدم به طرف بوته رفتم که صدای عجیبی اومد
انگار که صدتا کبوتر همزمان باهم بالهاشون رو تکون داده باشن...
بوته بشدت لرزید...
ترسیدم
چند قدم رفتم عقب
یکهو یک کله عقاب به بزرگی سرِ اسب از پشت بوته پدیدار شد

واای
بسمت عقب رفتم که پام لای ریشه های کهنه درختی که ار خاک بیرون زده بود گیر کرد و افتادم

حیوون عجیب و غریب حالا کاملا از پشت بوته بیرون اومده بود
اون یک هیپوگریف بود
نیمی از بدنش شیردال و بقیه بدنش شبیه یک اسب تنومند بود

زبونم رو محکم گاز گرفتم...
فکر میکردم با این کار از خوابه پریشونی که میدیدم بیدارشم...
اما این خاب نبود
سعی کردم پامو ازاد کنم اما انگار ریشه درخت هر لحظه سفت تر و پیچیده تر میشد کم کم میخواستم گریه کنم این دیگه چ کوفتی بود؟

خواب؟
رویا؟
یا واقعا توی یک جنگل جادویی بودم؟
هیپوگریف به سمتم اومد
داشتم سکته میکردم فکر کردم که حتما لگدی به قفسه سینه م میزنه و من یا میمیرم یا از کابوسی که دارم میبینم خلاص میشم...
اما اون فقط بهم نگاه کرد
خیلی عمیق تر از چیزی که بشه با کلمات توصیفش کرد
هم وحشتناک بود
و هم شگفت انگیز
پنجه ش رو جلو اورد و به ریشه درخت کوبید

چشمامو بستمو فکر کردم که چیز بعدی ای که بهش لگد میزنه منم

اما...
تنها چیزی که حس کردم این بود که ریشه درخت جمع شد و رفت زیر انبوهی از برگ های سرخ و زردی که از بالا روی زمین ریخته بود...
هیپوگریف صورتش رو جلو اورد...
فکر میکردم بوی اسب بده

اما
نفس های اون بوی شکلات نعنایی میداد
از اونهایی که توی کارخونه شکلات سازی ویلی وونکا میساختند و دندون هارو خراب نمیکرد...

دوست داشتنی بود
اما من
مثل یک دیوونه بلند شدم و با بیشترین سرعت ممکن لا ب لای درختا دویدم
انقدر تند میدوئیدم که جلومو ندیدم
و یهو
با سر رفتم توی یک چیز سفت...
خوردم زمین
چشمهامو مالیدم و با صحنه ای وحشتناک تر از هیپوگریف و ریشه های رونده رو به رو شدم

یک غول به بزرگی یک آپارتمان رو به روی من ایستاده بود

دست گنده ش رو جلو اورد و خواست چنگ بزنه که هیپوگریفه شکلات نعنایی‌ منو حول داد و به طرف دیگه ای انداخت...در واقع نجاتم داد ‌ . . .
صورتم با یک بوته رز برخورد کرد و گونه م با خار ها زخمی شد و سوخت

وحشت زده نگاهی به جدال نا برابر هیپوگریف و غول انداختم
انگار هیپوگریف بیچاره مراقب من بود...
هیپوگریف به طرفم خیز برداشت و با نگاهش گفت که دور شو...

گفتم: نه نه هی تو باید بری و فرار کنی

اما اون فقط اشاره کرد که برو
غول به طرف هیپوگریف بیچاره خیز برداشت

گفتم:نههه
هیپوگریف برای بار اخر بهم اشاره کرد که برم . . .
گریه م گرفته بود

دوییدم و دور شدم
چند ثانیه ای نگذشته بود که صدای نعره ی خوشحال غول رو شنیدم

و همه جا به یکباره بوی شکلات نعنایی پیچید . ..
با موج اب سردی که توی صورتم ریخت به خودم اومدم
ساشا نگاهی به من انداخت و گفت:هی دختره ی بی عقل مگه نگفتم دور نشو؟

گفتم: غ .. غ.. غووول!
ساشا گف:
هان؟غول دیگه چیه؟تو اینجا بودی..احتمالا مچ پات در رفته و همینجا افتادی!

گفتم:من...م من اونو دیدم ی غول گنده!

ساشا خندید:بشین تا مربی رو صدا کنم...

یعنی همش خواب بود؟
اما...واقعی تر بنظر میرسید

دستم رو روی گونه م کشیدم..گردِ سبز رنگی روی ان نشست

بو و بعد مزه مزه اش کردم؛

مزه ی شکلات نعنایی میداد...