~ساعت شش صبح.
هوا سرد تر از چیزیه که بتونم همینجوری از زیر پتو بیام بیرون و بشینم سرکلاسام،چشمام از خستگی باز نمیشن و بدنم از سرما مور مور میشه و دندونام بهم میخوره؛انقدر هوا سرده که دلم میخواد جورابای گرم و خز دارم رو تا زانو بالا بکشم،دستکشامو دستم کنم-که انگشتام نشکنن-و سرمو بکنم زیر پتو و تا وقتی بابا نوئل بیاد وتوکفشم کادو بذاره چرت بزنم...
ساعت۷:۳۰صبح:
به زور سرم و دستام و گوشی رو از زیر پتو درمیارم...معده م به زبون قورباغه ای میگه نیاز داره تا مواد مغذی و غذا بهش برسه وگرنه خودش خودشو هضم میکنه،و منم به زبون لاما ها بهش میگم شرمندم و اگه جرئت داره خودشو هضم کنه تا همه باهم بریم سینه ی قبرستون.
معدم ساکت نمیشه و به همون زبون قورباغه ای غر میزنه و میگه:باشه ولی ای کاش یکی اون منطقه "نون پنیر بد مزست" رو از توی مغزت با اسید پاک کنه.
ساعت۹صبح:
مغزم بعلت فکر کردن زیاد درباره ی اینکه اگه شکلات بخوریم به اورانگوتان ها ظلم کردیم و توی منقرض شدنشون سهیم شدیم گره خورده،با این ویدیویی که دیده احتمالا تا دو هفته شکلات هوس نکنه.
توی سرم صداهای عجیب و غریب درباره ی "چگونگی حل تکالیف عقب افتاده" و "چه چیز برای پک بخرم" و "عود از کجا گیر بیارم اینا منو نمیبرن بیرون" باهم قاطی شدن و توی گره ی ذکر شده پژواک میشن...
به این فکر میکنم هرچقدرم مدیتیشن کنی گاهی مغزت دست خودت نیست.یونو؟:)
ساعت۱۰صبح:
درحالی که دارم درباره ی پک هایی که میخوام درست کنم خیال پردازی میکنم در جواب غر زدن های قورباغه ای معدم سکوت میکنم و به "راه های چگونه مخ مادر پدر را بزنیم" فکر میکنم.
مغزم با صدایی که شبیه فلیکس ئه میگه:دِ لامصب نون پنیر نمیخوری دست کم آسمر فود که نگاه نکن! سوختم از بس دندریت هات درد معدتو فرستادن به همه جای وجودم!
هیچی نمیگم و هنوز به عود و کاغذ های رنگی سبز فکر میکنم.
دوکبوکی های اقاهه هم تموم میشه و میره سراغ خوردنه کورن داگ...
بابانوئل پیشاپیش کادوی کریسمس م رو توی جورابم قایم کرده.
معجزه ای که منتظرش بودم از راه رسیده...
***
پ.ن۱:جدن ارزوهاتونو ار ته دلتون بخواین بهشون میرسین.
پ.ن۲:کارما مشغول کار است...لطفا احتیاط کنید⚠️
پ.ن۳:یادم رفت چی میخواستم بگم:"|
پ.ن۴:پس ... دِ اِند
پ.ن۵:یادم اومد.میخواستم بگم میدونم شوره این کوکی های توی پست رو دراوردم به روم نیارینD":
بقول معلم عربیمون شاد باشید و شادی آفرین:)