لباس های مجلل،دامن های پفی،سنجاق سینه هایی با الماس و زمرد و حرف ها و آواز هایی که توی هم گم میشدن...

اون شب تموم جادوهای دنیا توی این عمارت گیر کرده بود!

صدای لذت بخش پیانویی که بلند شد باعث شد سرم رو از توی کتابم در بیارم و نگاهی به سالن بندازم.
ارباب جوان پشت پیانو گرون قیمت سالن نشسته بود و با لطافت انگشت های کشیده‌ش رو روی کلاویه ها میکشید...هیچ وقت نوایی به اون دلنشینی گوش نداده بودم...چشمهاش میدرخشید و با صدای بم‌ش زیر لب اوازی زمزمه میکرد...
موهای حالت دارش روی پیشونیش رو پوشونده بود ولی برق چشمهاش رو می‌دیدم...
نمیدونم‌...نمیدونم جادوی موسیقی بود یا جادوی دست هاش...
اما اون روز و اون لحظه گرمایی رو توی قلبم حس کردم که همیشه فکر میکردم گم‌ش کردم...و اونجا بود که آرزو کردم اون برای همیشه پشت اون پیانو بشینه...من به رقص انگشتهاش نگاه کنم و نسیم بوی عطرش رو توی آغوشم جا بده...

با این آهنگ نوشته شده(کلیک!)

+مرسی که صدتا شدیم:") نمیگنجم در پوستم:")

++امتحان دارم...تا نهم آذر'-' صبر پیشه کنید تا تموم شه...قراره منفجر کنمتون!