کتابش را ورق زد

ساعت‌ها بی‌دلیل توی کتابفروشی کهنه ی شهر نشسته بود

هوا سرد بود...انجا برای خواندن کتاب زیادی تاریک بود.

اما انقدر از همه چیز

همه کس

همه جا

بیزار بود که به سرما و سکوت انجا پناه برده بود

زنگوله های در بصدا در امدند.

قطره ی اشک دیگری روی کاغذ کاهی کتاب افتاد

صدای جیر جیر پارکت های کهنه ی مغازه بلند شد

نزدیک تر...و نزدیک تر...

سرمای سوزان بدنش را میلرزاند 

انقدر از همه چیز

همه کس

همه جا

خسته شده بود که تصمیم گرفت برای بار آخر کتاب بخواند

برای بار آخر توی سرما بلرزد

برای بار آخر گریه کند

و برای بار آخر گربه ش را بغل کند 

بعد دارو های تجویز شده اش را بردارد

در اتاقش را قفل کند 

و بجای آبنبات هایی که خیلی دوست داشت

قرص بخورد.

صدای پا نزدیک تر شد؛انقدر نزدیک که بخار نفس های کسی را

از گوشه چشم هایش دید.

بند بند وجودش پر از غم بود

از همه چیز

همه کس

همه جا

دلخور و ناراحت بود...خسته بود

کت گرمی روی شانه هایش نشست

عطر خاصی توی ریه هایش پیچید

نفس های کسی گوش هایش را نوازش کرد

...

آن روز فهمید که معجزه یعنی؛

فقط یک نفر

به همه چیز

همه کس

همه جا

رنگ امید و آرزو ببخشد.

معجزه ای از جنس کت پشمی

و نفس های مخملی.

:)