Dernière Dance 
indila
Magic Spirit

حتما با این اهنگ بخونیدش.

توی تاریکی راهروهای مترو قدم میزنم...

همه چیز توی هاله ای از سیاهی فرو رفته و هوا مرطوب و عجیب غریبه.

صدای بارون شدیدی که بیرون میباره بلند تر از چیزیه که بشه نادیدش گرفت...خیلی بلند تر

سرم رو انداختم پایین و بالا رو نگاه نمیکنم...میدونی عزیزم...میترسم

میترسم یک نفرو شبیه تو ببینم:)

یادت بیوفتم و ازین هم بدتر بشم...بدتر از این...

بوی اشنای چرخ دستی عطر فروشی رو میشنوم...صدای چرخ های چرخ دستی کهنه که روی کفپوش سالن کشیده میشه گوشهامو میخراشه.

قدم هامو تند تر میکنم و توی راهرو های پیچ در پیچ مترو میپیچم..میترسم...میترسم عطر سرد و اشنای تورو هم بین بقیه بو هاش داشته باشه...

از چرخ دستی عطر فروش دور میشم..نفس راحتی میکشم و سعی میکنم جلوی اشکهامو بگیرم؛همه اینا بخاطر توئه عزیزم...بخاطر تو

برق بابت طوفان شدید قطعه و نور گرفته ای که از پنجره های راهرو ها میاد زیادی دلگیره...هنوز شب نشده اما ابر های  سیاهه زیادی توی اسمون جا خشک کردن و گریه میکنن...

شاید به حال من‌..شاید به حال تو...

اشکهام روی گونه م خشک میشن و من ادامه میدم...قدم میزنم و قدم میزنم...فقط میخوام از ادمها دور باشم...

میترسم...میترسم یاد تو بیوفتم عزیزم...

بوی عجیبی توی بینی م میپیچه...

وحشت زده سرم رو تکون میدم تا شاید این توهم وحشتناک تموم بشه...

این بوی توئه...

عطر تو...

سرد و تلخ و بی روحه...نفسم میگیره...میترسم سرم رو بالا بیارم.

سعی میکنم از کنار سایه ای که بوی تورو میده رد شم...

گونه م رو نیشگون میگیرم...ارزو میکنم همه ی این بوهای اشنا توهم باشه...توهم هایی که از قلب نفهم من بیرون میان و توی شیار های مغزم نفوذ میکنن.

سایه ی سیاه مچ دستم رو میگیره و به طرف خودش میکشونه...قلبم تیر میکشه و زانوهام سست میشن

صدای سرد و خش دار اشنایی توی راهرو میپیچه و میپرسه:خودتی...بچه؟

صورتم داغ میشه و گز گز میکنه...دستهام یخ میزنه و مچ دستم...همونجایی که بین انگشتات گیر کرده آتیش میگیره...

هیچی نمیگم...نفسم به زور درمیاد و انگار تموم قوا م رو از دست دادم...فقط صدای قلبم رو میشنوم که وحشیانه به قفسه ی سینه م لگد میزنه و داره از جاش کنده میشه...

جرئت نمیکنم سرم رو بالا بیارم و توی حفره ی چشماش نگاه کنم...میترسم...میترسم جادوی وحشتناکش دوباره قلبم رو ذوب و منطقم رو کور کنه...

صدای بم و خش دار سایه دوباره بلند میشه:حق داری نخوای منو ببینی...میدونم ازم متنفری بچه جون...

مچ دستم رو ول میکنه و با قدم های کشیده‌ش ازم دور میشه...

ناباورانه بهش نگاه میکنم که چطور انقدر سرد و بی روح تنهام میذاره و میره...صدای بی‌روحش توی گوشم پژواک میشه که میگه: میدونم ازم متنفری بچه جون...

زانوهام دیگه تحمل نمیکنن...روی زمین میوفتم و اشکهای سوزناک و اتیشنم روی صورتم راه میوفتن،با دستام اشکهامو میپوشونم...اشکهام از گردنم پایین میرن و خیسش میکنن

بغضی که مدتها خفه ش میکردم میشکنه و صدای هق هق‌م توی راهروی تاریک و سرد مترو میپیچه...

قلبم تیر میکشه و قفسه ی سینه م رو برق میگیره...

صدای رعد و برق بلند میشه.

دلم میخواد فریاد بزنم و لعنتت کنم...اما نمیتونم...هنوزم...دوستت دارم

ولی تو...

چطوری تونستی به این نتیجه برسی که ازت متنفر شدم؟...

من ترکت نکردم عزیزم...اونی که رفت تو بودی...

تو بودی که متنفر شدی...

شایدم عاشق شدی و رفتی؟...

به مچ دستم نگاه میکنم...میارمش بالا و لبهامو بهش میچسبونم...

بوی دستهاتو میده...جادوی دستات...آه

قلبم همچنان تیر میکشه و سرم درد میگیره

زیر لب زمزمه میکنم:ولی...من...دوستت دارم عزیزم...

اما تو دور تر از اونی هستی که صدامو بشنوی...دور تر از همه ی موجودات دنیا

دورترین دورِ زندگی من...

تو همون کابوسی هستی که به حقیقته من پیوست‌:) . . .