این پست رو خیلی دوست دارم...برای همین دوباره ستارشو روشن کردم:")

あなたは私のカップケーキです。

***

من توی قنادی کهنه و خلوت‌م نشسته بودم که دیدمش؛اون روز مثل همیشه مغازه بوی وانیل و توت فرنگیِ روی کیک ها و کاغذ کاهی هایی که توشون شکلاتای سفت می‌ریختن رو میداد.
هوای بیرون سرد بود و شیشه ها بخار داشتن؛لبه ی پنجره ها برفی که خیلی سریع میبارید و همین ده دقیقه پیش شروع شده بود نشسته بود و بوی قهوه ای که برای خودم درست کرده بودم پشت میزم پیچیده بود که یکهو درِ چوبی رو باز کرد و اومد تو؛رسما هیچی لباس گرم تنش نبود...یه تیشرت ازادِ سفید رنگ و شلوار گشادی که قهوه ای روشن بود؛موهاش تا بین کتف هاش بود و روشون برف نشسته بود،نوک بینی ش قرمز بود و سعی داشت با نفس هاش دستای سفید و ظریفش رو که حالا یخ زده بود گرم کنه.
صدامو صاف کردم که برگشت و چشم تو چشم شدیم؛لب هاش میلرزید و سردش بود.پرسیدم:خوبی؟وسط راهت خوردی به برف؟
دخترک عطسه کوتاهی کرد و لبخندی زد:اوه...آره؛میتونم اینجا باشم تا بیان دنبالم؟هشداره طوفان دادن...برم بیرون میمیرم!
لبخند گشادی زدم:البته! توی این هفته تو اولین مشتری منی...اینجا خیلی تنهام.
دخترک نگاهی به دیوار های چوبی کرد:اینجا...اینجا....محشره!
خندیدم:محشر تر هم میشه.
و بعد گرامافون کوچکم را روشن کردم و یک اهنگ کلاسیک قدیمی گذاشتم؛همانی که وقتی با جولیا آشنا شده بودم باهم گوش میدادیم.
دخترک محو و مبهوت دوری توی مغازه ام زد و گفت:وای خدایا! مثل تو قصه هاست...این اهنگ،میز های چوبی،بوی قهوه ای که میاد،این پاکت های کاغذی و این کیک های توت فرنگی وانیلی!
از اینکه انقدر خوشش آمده بود خوشحال شدم:میتونی هر روز بیای اینجا!
لبخندی زد و بلافاصله جدی شد:آخ...ممکنه تلفن‌تون رو بهم قرض بدین؟باید زنگ بزنم.
رفت پشت قفسه های چوبیِ شمع ها تا با تلفن تماس بگیرد...صدایش را شنیدم که میگفت:اوه اولیور.‌.خواهش میکنم بابا خودت بیا!اوه نه سرگرد رو چیکار داری؟اصلا پیاده میام! چی؟ نه... بهش زنگ نزننن....
و بعد تلفن را نا امیدانه سر جایش گذاشت و خواست برگردد که شانه اش محکم به قفسه خورد و شمعی که طرح اژدهایی چینی داشت افتاد و نصف شد.
دخترک با صورتی که سرخ شده بود جیغی زد و بعد شروع کرد تند تند تعظیم کردن:گومن گومن گومننن
هول شده بودم؛انقدر تند تند دستهایم را توی هوا تکان میدادم که صدای شکستن باد را میشنیدم:اوه نه نه اشکالی نداره بیخیال...


چند دقیقه ی بعدش را دختر درباره ی اینکه چقدر کتاب هارا دوست دارد و اینکه توی اداره پلیسِ محله شان یک سرگرد اخمو دارند که خیلی دوستش دارد و اینکه پدرِ ناتنی اش کارخانه ی بستنی سازی دارد حرف زد،بعد به خودش امد و سرخ شد:ببخشید نمیدونم چی شد سفره ی دلم رو پیش شما باز کردم!
لبخند زدم...همه همینطور بودند؛انگار قلبم همیشه منتظر این بود تا داستان های دیگران را بشنود و دیگران هم این را میدانستند...

چندی نگذشته بود که درِ کهنه و چوبی قنادی‌م دوباره باز شد و این بار مردی حدودا بیست و هشت،سی ساله وارد شد،پالتوی مشکی رنگ بلندی پوشیده بود و موهایش را از روی پیشانی ش کنار داده بود؛نزدیک کمرش برامدگی ای زیر پالتو‌اش بود و چشم های کشیده با اخم جذابی روی صورتش داشت که باعث شد بفهمم این همان پلیسی‌ست که دخترک تعریفش را کرده بود.
مرد طرف پیشخوان آمد اما بلافاصله چشمش به دخترک خورد و رویش را به طرف او برگرداند و آبروهایش بالارفت:یااا تو چرا اینطوری شدی؟

حق هم داشت؛شانه های دختر هنوز از برف خیس بود و موهایش کمی بهم ریخته اما هنوز زیبا بود.
صورت دخترک به رنگ صورتی کم‌حالی در امد و گفت:ااا...زیر برف موندم.
مرد نیشخندی تحویل دختر داد که باعث شد اینبار گونه های دختر به وضوح سرخ شود:شبیه گربه هایی که افتادن توی اب شدی
بعد جلو رفت و پالتوی گرمش را از تنش در اورد و روی شانه های دخترک انداخت:حداقل میرفتی‌ توی ‌وال‌مارت! اینجا حتی بخاری نداره!
و بلافاصله لبخندی به من زد تا بفهمم شوخی کرده است.
مرد دستهای کوچک دخترک را طوری که دمایش را بسنجد توی دست هایش گرفت و بعد گفت:خدایا! از جسد های توی سردخونه‌هم سرد تری!
تمام مدت دخترک سرش را پایین گرفته بود؛شاید چون نمیخواست لپ های قرمزش را بیینیم.
مرد با دو دستهای کشیده اش دستهای دخترک را گرفت و ان هارا نزدیک دهانش اورد و با نفسش گرم کرد.
دخترک سرش را بالا اورد و صورت گلی رنگش را دیدم؛درست شبیه جوانی های جولیا شده بود...همانقدر خجالتی و زیبا
مرد شال گردنش را هم به دختر داد
دخترک تردید کرد:خودتون چی؟سرما میخورین!
مرد اخم کرد:هی بچه جون بنظرت من شبیه کسی م که با یه برف سرما بخوره؟!
دختر سرش را پایین انداخت.
لبخندم را نتوانستم پنهان کنم...دخترک گفته بود این پلیسِ اخمالو از او بدش میاید و چند باری به او گفته است توی اداره پلیس وقتی که برای بهبود داستان هایش؛ درباره جنایات تحقیق میکند توی دست و پایش نباشد،اما این مرد به وضوح نگران این دختر بود!
مرد اخمش را حفظ کرد و به طرف پیشخوان برگشت:یکی از اون کیک هاتون لطفا.
کیک توت فرنگی را برایش توی جعبه گذاشتم و وقتی میخواستم بهش بدهم چشمکی زدم:مثل بچه ها دوستش داری ها!
مرد انگار چیز مسخره ای شنیده باشد اخم کرد و از عمد گفت:کیک رو؟
خندیدم:نه‌..همونی که میدونیو!
مرد سرش را با تاسف تکان داد؛ولی وقتی برگشت تا به همراه دختر که مدام بابت زحمت دادنش عذر میخواست بیرون برود پقی زد زیر خنده و توی چهار چوب در اعتراف کرد:آره عاشقشم!...وانیلی و توت فرنگیی‌ه،و نمیدونم چرا بهت گفتم...
لبخندی زدم:همه بهم میگن...!

پ.ن۱)بعضی از اشخاص نام برده شده در کتاب ها پیدا میشوند.

پ.ن۲)میخواستم بذارم اون یکی وبم؛ولی گذاشتم اینجا:)