انگشتاشو روی کلاویه ها کشید.
چشمام به موهاش بود که چطور توی باد میرقصیدن.
نور خورشید روی صورتش افتاده بود. اون سه لاخ از مژه هاش که سفید بودن زیر نور خودنمایی میکردن.
دخترک همیشه عاشق پیانو بود. من هم عاشق این بودم که گوشم رو به دیوار مشترک خونه م و خونه ش بچسبونم و به جادویی که مینواخت گوش بدم.
یک ماه و بیست و سه روز از اخرین باری که صدای کلاویه هارو شنیدم میگذشت.
گفتم:چرا نمیزنی؟
گفت:نمیخوام رد انگشتهاشو پاک کنم.یک ماه و بیست و سه روز پیش اون اینجا بود و انگشتاش روی این کلاویه ها میرقصیدن.نمیخوام رد انگشتهاشو پاک کنم
گفتم:پس همین بود...
پرسید:چی؟
گفتم:آخرین اهنگی که از این پیانو شنیدم...غمش فرق داشت.
لبخند تلخی زد و اشکهاش رو قبل اینکه روی گونه هاش غلط بزنن با دستش پاک کرد.
گفت:بنظرت برمیگرده؟
گفتم:نمیدونم.
گفت:کاش هیچ وقت برنگرده.
پرسیدم:مگه دوسش نداشتی؟
گفت:ولی اون اونو دوست داشت.کاش تا ابد پیش اون باشه. کاش هیچ وقت برنگرده.
لبخندی زد و اضافه کرد:کاش هیچ وقت حسی که الان دارم رو نداشته باشه...
به پرده ی کرم رنگی که توی باد میرقصید چشم دوختم و توی دلم به این فکر کردم که عشق یعنی همین؟....جای نفرین دعاش کنی و آرزوی خوشبختیش کنار یکی دیگه رو داشته باشی؟...
صدای گرفته ی دخترک جوابم رو داد:امیدوارم تولدش رو سالیان سال کنار عشقش جشن بگیره و خوش بگذرونه
لبخند زدم. عشق همین بود.
پ.ن:دیوونه شدم توجهی نکنین.