به مجسمه ی فرشته ی نگهبان گفتم:وقتی ادم بودی آرزوت چی بود؟
مجسمه آه کشید:آرزو داشتم که همه ی جادوی دنیا مال من باشه
آه کشید وگفت:کاش ارزوم اون نبود..اونطوری شاید زندگی میکردم...
صدای خش دار پیر زن قصه گو بلند شد:پس توهم زندگی نکردی؟
مجسمه گردن سنگیش رو تکون داد:نه.
گفتم:آخه چطور ممکنه؟ وقتی ادم ارزو داشته باشه یعنی بخاطر رسیدن به ارزوش زندگی میکنه و این خیلی خوبه!
پیر زن گفت:نه دختر جون..بخاطر رسیدن به آرزو زندگی کردن که زندگی نیست.
گفتم:ولی هرکدوم از ما بدنیا اومدیم تا به یک چیزی برسیم..برای ارزوهامون.
کشیش از اون طرف کلیسا خندید:اینطور فکر میکنی؟
پیر زن گفت:بذار برات یک داستان بگم تا بفهمی..
و بعد صداش توی کلیسا پیچید و من رو به عمق داستانش کشوند.
***
روی زمین نشسته بودم. اندازه صد سال خسته بودم.
توی اینه ی کوچیکم نگاهی به صورتم که چندتا چروک روش بود و موهای سفیدم انداختم.
آه کشیدم. کم کم داشتم پیر میشدم.
برگشتم سر پروژه ی قدیمی م. پروژه ای که مدت ها بود روش کار میکردم. تموم زندگیم رو گذاشته بودم براش و حالا داشت تکمیل میشد.
آرزوی من. چیزی که براش بدنیا اومده بودم.
در کهنه ی خونم با لگد باز شد و چشمم به چارلی افتاد که با لبخند گشادی وارد خونه شد. یک بشقاب شیرینی گرم اورده بود.
گفت:هی! بیا تا سرد نشده بخوریمشون! خیلی کیف میده!
گفتم:باید پروژه رو تکمیل کنم چارلی.
چارلی گفت:آه! از بیست سالگی همش سرت توی اون پروژه ی کوفتیئه! نه میای بریم گردش نه مسافرت و نه درباره ی چیز های دیگه حرف میزنی! همه فکر و ذکرت اون کوفتیه؟
گفتم:چارلی. این دلیلی ئه که براش بدنیا اومدم.
گفت:شوخی میکنی؟ معلومه که اون نیست! حداقل بیا امشب توی خونه ی من با تلسکوپ بارش شهاب رو ببینیم!
گفتم:نمیتونم چارلی. باید پروژه رو تا یک هفته دیگه تمومش کنم.
چارلی گفت:دیوونه شدی؟ این بارش شهاب هر صد سال یک بار اتفاق میوفته و تو نمیخای بیای؟ تنها فرصتته!
گفتم:من برای تماشای شهاب بدنیا نیومدم چارلی. من باید پروژه م رو تکمیل کنم
و لبخند زدم و دوباره سرم رو روی برگه ها و محاسباتم انداختم.
صبح زود با شنیدن صدای پستچی در رو باز کردم.
-:یک نامه دارین.
نگاهی به نامه انداختم. از طرف دوستم بود.
ماریای عزیزم.
چند سال است که تورا ندیده ام و بشدت دلم میخواهد به دیدنت بیایم. اما متاسفانه دخترم میخواهد زایمان کند و نمیتوانم تنها بگذارمش.
از تو دعوت میکنم که به شهر بیایی و هم من تورا ببینم و هم تو بتوانی نوه ی مرا ببینی.
دوست دار تو. مگی
نامه رو بستم و رفتم سمت کشوی قدیمی م
اون رو هم کنار بقیه نامه ها گذاشتم. کشویی که پر بود از نامه های دعوت به عروسی و مهمانی چای و حتی بلیط مسافرتی که برام پست کرده بودن تا باهاشون به مسافرت برم.
آه کشیدم.
قلم رو برداشتم و جواب نامه ی مگی رو براش نوشتم:
مگی عزیزم.
نمیدونی چقدر دلم میخواهد ببینمت. اما من همچنان درگیر پروژه ام هستم و دارم تکمیلش میکنم. امیدوارم بعد از اینکه تمام شد بتوانیم یکدیگر را ببینیم.
و بعد دوباره رفتم سراغ پروژه.
***
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم.
روی سن رفتم و لوح های تقدیر رو از استاد ها و پروفسور های سرشناسی که برای دیدن پروژه م اومده بودن گرفتم.
لبخند عمیقی روی صورتم بود.
وقتی همه ی مهمون ها رفتن پروفسور نگاهی به من کرد و گفت:خوشحال میشیم باهاتون همکاری کنیم.
و بعد رفت.
لبخند عمیقم کم کم محو شد.
حس عجیبی داشتم. سبک شدن عجیبی بود.
چارلی روی شونه م زد:چیشده پیر زن؟
گفتم:نمی..نمیدونم...حس بدیه
گفت:چی؟!
گفتم:همش همین بود؟
گفت:هان؟
گفتم:همش همین بود؟ اون همه سال... اون همه زحمت...ولی اون حسی که فکر میکردم رو ندارم.
آه کشید.
گفتم:این دلیل زندگی من بود.. اما... اما... این لعنتی اونی نیست که فکر میکردم چارلی...این اون نیست.
چارلی لبخند غمگینی به من زد:دلیل زندگی تو این نبود ماریا...
پرسیدم:پس...پس چرا بدنیا اومدم؟ زندگی برای ارزوهای بزرگه...ولی...ولی نمیفهمم چرا حس خوبی ندارم
چارلی گفت:نه ماریا... زندگی برای ارزوهای بزرگ نیست.
زندگی برای اینه که زندگی کنی ماریا...برای اینکه از لحظه به لحظه ش لذت ببری و بتونی معنای عمیق خوشبختی رو با چیزهای کوچیک تجربه کنی...زندگی ارزوهای بزرگ نیست. تو فقط برای ارزوهات زندگی کردی. و این اشتباه ترین کاره. زندگی خوشحالی و ناراحتی و هیجانه. نه ارزو
به همه ی کارهایی که میتونستم بکنم ولی نکردم، همه ی درخواست های دعوتی که رد کردم، مسافرت هایی که نرفتم و لحظه هایی که زندگی نکردم فکر کردم...
زیر لب گفتم:برای این بدنیا اومدم که زندگی کنم...