چرت و پرت هایی از طرف یک کشیش خسته که بهتر است به انها اهمیت ندهید:)

~بشدت پیشنهادی~

(:you are my little flower

____________________________________________________

پشت این دیوار های شیشه ای میشینم و بهت نگاه میکنم.

تو لبخند میزنی،

دستهاتو تکون میدی،

زیر لب آهنگ مورد علاقه م رو زمزمه میکنی 

و روزمره ترین کارهات رو انجام میدی.

موهای حالت دارن روی پیشونیت رو پوشونده؛

میدونی عزیزم...اون موها نقطه ضعف منن

دستت رو زیر چونت میذاری و نیم رخ بی نقصت رو به رخ میکشی

دستم رو از پشت شیشه ها روی صورتت میکشم...

تو ...از جنس نور ماهی.

نفس هام به شیشه ها میخورن،

اشکهای تو چشمم تصویر تورو محو میکنه

به شیشه ها مشت میزنم و صدات میکنم

این دیوار ها محکم تر از این حرفان..

تو؛ دور تر از این چیزایی...

توی چشمهات نگاه میکنم...صورت بی نقصت و کلماتی که با صدای اروم زمزمه میکنی سخت ترین طلسمی هستن که تاحالا دیدم.

لبخند عمیقم روی لبهام تضاد باور نکردنی با چشمهای پر از اشکم داره.

دستهاتو روی لبت میکشی و فکر میکنی.

قلبم سنگین تر از اونی میشه که بتونم توصیف کنم.

احساس میکنم قلبم توی این سینه آروم و قرار نداره..شاید واقعا دل به تو دادم؟

چشمهاتو میمالی.دیر وقته. خسته ای و نخوابیدی‌

توی دلم آرزو میکنم همیشه خوشحال باشی

به لنز دوربین زل میزنی

راستش...من حتی به اون لنز دوربین حسودی میکنم.

لبخند میزنی. دستت رو روی دوربین میکشی و خاموشش میکنی.

نورِ دیوار های شیشه ای خاموش میشه

تاریکی محض.

و من بین این اتاق لعنتی گیر افتادم.

دور تر از همه ی موجودات دنیا...

عزیزم؛ حالا که از هم فرسنگ ها فاصله داریم،

حالا که نه بالی برای پرواز دارم و نه قدرتی برای فرار،

حالا که مطمئنم نمیتونم ببینمت؛

حالا که تا ابد دلتنگتم؛

ازت یک درخواست دارم...

لطفا... بجای من مراقب خودت باش.)