"چه اتفاقی افتاد؟ من.. من اینجا چیکار میکنم؟"

+نگران نباش...یک تصادف کوچولو کردی و اوردیمت بیمارستان.

"ببخشید...پس چرا پلیس اینجاست؟"

انگشت لرزونش رو بالا برد و مرد رو به روش رو نشون داد که یونیفرم تنش بود و با اخم نگاهش میکرد.

+اوه... اون. خب.. نمیشناسی‌ش؟ یعنی..یادت نمیاد؟

"چی؟ مگه.. ایشونو میشناختم؟"

رنگ از چهره ی پیر مرد پرید. نگاه نگرانی به سرگرد انداخت.

سرگرد نگاه سردی به دخترک انداخت.

_منو..یادت نمیاد؟

"بهم ربطی داشتیم؟"

سرگرد؛ مکثی کرد و نفسش رو بیرون داد.

_نه. هیچ وقت به هم ربطی نداشتیم.

بعد گفت:من باید برم.. پرواز دارم.

+به امید دیدار. موفق باشی مرد.

سرگرد حتی برای بار آخر به دخترک نگاه نکرد.

دخترک ناخوداگاه دستشو جلو برو تا دست مرد رو بگیره.

اما اون دیگه دور شده بود.

دستش به دستهای اون نرسید.

***

از پنجره نگاهی به مرد انداخت که با قدم های کشیده به سمت ماشینش رفت و  سوار اون شد.

به اشکش اجازه ی ریختن داد و گفت:حق با تو بود هولیستر...نباید میذاشتم اتیشش بیشتر بشه.

پیر مرد تعجب کرد

+حافظت..صبر کن ببینم اونو یادته؟

"البته. مگه میشه عشق رو فراموشش کرد؟"

+اما... تو گفتی یادت نیست...

"میدونی..این کارو کردم تا راحت تر بره. دست کم حالا عذاب وجدان نمیگیره. نه؟"

+خدای من... تو...

"من هنوزم دوسش دارم... تا اخرین لحظه ی عمرم..."

.the end