جمعه, ۱ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۵۷ ب.ظ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌ فاقد بخش نظرات

به قلمِ پریآی عزیزم

من تا هر وقت که لازم بشه منتظرت میمونم دختر جون:) 

انگشتشو روی آخرین کلاویه فشار داد و چند ثانیه با آرامش به پیانوی قدیمی نگاه کرد ...نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت میزش رفت و قهوه ی تلخشو برداشت ، لباشو لبه ی فنجون گذاشت که صدای خنده ی ملایمی از اتاق اومد...اولین قطره ی اشک از چشم راستش چکید...مگه اشک چشم راست برای شادی نیست؟ پس چرا...؟ شاید افسانه ها هم گاهی دروغ بگن


سرفه ی خشکی کرد وه تا چند ثانیه ادامه پیدا کرد دستشو جلوی دهنش گرفت و به سرفه های شدید ادامه داد....دستشو برداشت و به گلبرگای فراموشم نکن خونی نگاه کرد و لبخند زد
سعی کرد نگاه شاگردای کنجکاوشو که سعی میکردن کف دستشو ببینن نادیده بگیره و گلارو روی دستمال گلدوزی شده ای که چهارگوشش با گلای ریز آبی تزیین شده بود بریزه و دستشو با دستمال کاغذی کنار میزش بدون این که شاگرداش چیزی ببینن پاک کرد
برگشت و با چشمای جدی بهشون خیره شد و بعد چند ثانیه گفت: تکلیف جلسه ی بعدتون سمفونی مهتابه... ذره ای کم کاری رو قبول نمیکنم و همه باید آماده باشن...بدون این که منتظر بمونه کیف سامسونتشو برداشت و کت مشکیشو توی تنش مرتب کرد و از در کلاس خارج شد و راهرو هارو به سمت دفتر مدیریت رفت تا به مدیر اطلاع بده کلاس تموم شده...

 

آروم در زد و بعد از مکثی درو باز کرد و مدیر که خانوم پیر و مرتبی بود آروم سرشو بلند کرد و به استاد جوون و رنگ پریده ی جدیدش خیره شد و با مهربون لحنی که داشت پرسید: بکبوم شی کلاس تموم شده؟ میخواید یکم توی دفتر استراحت کنید و چای بنوشید؟
لبخند کمرنگی زد و محترمانه درخواست مدیر رو رد کرد و گفت: متاسفم که پیشنهاد چایتونو رد میکنم ولی کسی توی خونه منتظرمه باید برگردم...مدیر لبخندی زد و پرسید: اوه نمیدونستم همسر دارید!...چند دقیقه سکوت کرد و گفت بله ندارم درواقع من ازدواج نکردم....مدیر آروم خندید و گفت پس امیدوارم به جای من دوست دخترتون ازتون با چای پذیرایی کنه چون خیلی خسته به نظر میاید...لبخند روی لباش خشک شد و با چشمایی که غمگین تر از همیشه به نظر می رسیدن گفت: دوست پسرم سال گذشته توی تصادف جونشو از دست داده...درحال حاضر تنهام و بعد از تشکر از مدیر خداحافظی کرد و از آموزشگاه خارج شد....


به سنگفرشای زیر پاش و برگای نارنجی ای که مثل بارون روی زمین میباریدن خیره شد نفس عمیقی کشید که با حس بوی گل های آبی کوچولو لبخند زد و روی سنگفرش سرد و نارنجی قدم برداشت...زیر لب نوت های سمفونی مهتاب رو زمزمه کرد و به آسمونی که حالا تاریک تر از چند دقیقه قبل به نظر می رسید خیره شد و زیر لب گفت: مثل این که قراره بارون بباره میخوای قدم بزنیم؟ صدای نازک و آرومی با خوشحالی آره ای گفت...سرشو پایین انداخت و شروع به قدم زدن کرد...بعد از چند دقیقه بارون شدیدی شروع به باریدن کرد و لباساشو کاملا خیس کرد و میدونست باید منتظر مریض شدنش باشه اما انگار شنیدن صدای اون مهم تر از هرچیزی در اون لحظه بود... صدای آرومی کنارش گفت: میشه بریم گل بخریم؟ به گلفروشی کوچیک کنار خیابون نگاه کرد و به سمتش قدم برداشت..آروم در رو باز کرد و به مرد میانسالی که درحال تزیین کردن دسته گل بزرگی بود نگاه کرد...مرد سرشو بلند کرد و با لبخند ازش پرسید میتونه کمکش کنه یا نه...


به گلای زیبای گلفروشی نگاه کرد و چشمش به گلای وحشی کنج گلفروشی افتاد به سمتشون قدم برداشت و گلبرگای سفید و آبیه گلای ظریف و کوچولو رو لمس کرد و به مرد گفت: اگر میشه یه دسته از گلای وحشیتون برام بپیچید...مرد آروم خندید گفت: سلیقه ی خوبی دارید معمولا مردم به این گلا علاقه ای ندارن گلایی کسی که معنی اونا و زیباییشون رو درک میکنه بهشون خیلی علاقمند میشه شما معنیشونو میدونید؟

لبخند غمگینی زد و با صدای اون کنار گوشش زمزمه کرد اون هم همزمان گفت: دو داستان درمورد این گلا هست...اولین داستان درمورد خداست که یک روز شروع کرد برای اسم گذاشتن برای گلا و در آخر گلای ریز و آبی رنگ باقی موندن گلها با گریه گفتن"فراموشم نکن! فراموشم نکن! خدا گلها رو بوسید و گفت اسم شما همین خواهد بود ...

و داستان دیگه اینه که عاشق و معشوقی در کنار رودخانه نشسته بودن که معشوق دسته گلی رو توی آب میبینه و با چشماش به عاشق میفهمونه که چقدر دلباخته ی اون گلای کوچیک ابی شده عاشق هم بدون ملاحضه خودش رو توی رودخونه میندازه و دسته گل رو برای معشوقش پرتاب میکنه و فریاد میزنه"فراموشم نکن!"البته این گل زمانی معروف شد که یک سرباز آلمانی درحال غرق شدن توی رودخونه بوده و معشوقش کنار رودخونه راه میرفته و سرباز که بخاطر وزن لباسهاش میدونست غرق میشه دسته گل آبی رنگ رو برای معشوقش پرتاب کرد و فریاد زد"فراموشم نکن!"

 

گلفروش با تعجب به پسر خیس روبروش نگاه کرد و گفت: شما اطلاعات کاملی درمورد گلها دارید حتی از من هم بیشتر! پسر بی حس به گوشه ی گلخانه خیره شد و گفت : معشوق من عاشق گلها بود و ی گلخونه ی کوچیکش این گل هارو پرورش میداد بعد از چند ثانیه آروم سر تکون داد و منتظر مرد موند تا گلارو بهش بده


مرد با دقت گلهای آبی رو از بین گلهای سفید جدا کرد و بعد از پیچیدن اونها بین کاغذ سفیدرنگ اونو به پسر داد و لبخند زد پسر با حس بوی گلها انگار عزیزش رو بین دسته اش داره گلها رو به سینش فشار داد و بدون توجه کردن به این که چقدر پول روی میز گذاشته از گلفروشی بیرون اومد و به صدا زدن های مرد هم توجهی نکرد...

زیر بارون شروع کرد به قدم برداشتن به سمت آپارتمان کوچیکش تا دوباره برای معشوقش پیانو بزنه اما بعد از چند قدم یکدفعه سرفه های شدید شروع شدن ولی این بار از همیشه شدید تر بود پاهاش دیگه تحمل وزنشو نداشتن گوشه ی خیابون افتاد و شروع کرد به سرفه کردن...

دستشو جلوی دهنش گرفت و به خون و گلبرگایی که از دهنش خارج میشد خیره شد بعد از چند دقیقه سرفه کردن روی زمین افتاد و قبل از این که از حال بره مرد گلفروش رو دید که به سمتش میدوید و شروع به صدا زدنش کرد...تا جایی که محیط اطرافشو درک میکرد متوجه شد مرد به بیمارستان بردش و قبل از کاملا بیهوش شدن حرفای دکتر رو شنید که میگفت: هاناهاکیش تو مرحله ی آخره اگر همین الان عملش نکنیم میمیره متعجبم که بعد از یکسال چطور به بیمارستان مراجعه نکرده گلا تقریبا کل ریه هاشو گرفتن و حتی به داخل قلبش هم نفوذ کردن و شاخه های گل داخل گلوش هم شکوفه دادن! بیشتر شبیه یه باغ متحرکه تا ادم!...و بعد بیهوش شد..


چند روز بعد به هوش اومد و دکتر بلافاصله وارد اتاق شد و ازش حالشو پرسید و گفت چیزی بخاطر میاره یا نه... پرشتار کمک کرد روی تخت بشینه و به بالش تکیه بده....به دکتر نگاه کرد و خوبم آرومی گفت و دلیل اومدنش به بیمارستان رو پرسید و گفت احساس عجیبی توی قفسه سینش داره دکتر با آرامش گفت که سرمای شدیدی خورده و تو خیابون بیهوش شده بود که یک نفر به بیمارستان رسوندش...از دکتر تشکر کرد و دکتر بعد از چنتا سوال دیگه از اتاق خارج شد خسته و بیحال به پنجره نگاه کرد و به احساس خالی بودن عجیب قفسه سینش فکر کرد...سعی کرد به یاد بیاره چرا اینجاست...حس میکرد چیزی رو گم کرده...شایدم کسی...حس میکرد جای چیزی توی قلب و ذهنش خالیه...انگار یک نفر مهم ترین چیزی که توی زندگیش داشته رو ازش گرفته و حالا شدیدا گیج و خالی شده مثل بچه ای که توی بیست و دو سالگی متولد شده و حافظه ش خالیه...شقیقه هاش رو با انگشتهاش مالید تکیشو از بالش گرفت و بعد درست کردنش سرش رو روی بالش گذاشت و سعی کرد بخوابه که گوشه چشمش به رنگ ابی روی میز افتاد... سرش رو برگردوند و به بسته گل کنارش نگاه کرد....گل هرگز فراموشم نکن...نفس عمیقی کشید و حس کرد چیزی توی ریه هاش جوونه زد